نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

یک شب تمام نشدنی

  سلام نفس مامان عزیزم امروز با سر درد شدید برات می نویسم، سر دردی که بخاطر عشق به جیگر گوشمه. عسلکم دیروز همین موقعه ها (13:30) بود که تو خیلی غیر منتظره و بدون اینکه من رو بغل کنی و کلی التماست کنم که بخوابی،خوابیدی. ساعتهای 2:30 بود که طبق معمول همیشه دستم رو روی پیشونیت گذاشتم که متوجه شدم تب شدید داری از خواب بیدارت کردم و بهت استامینوفن دادم و به بابایی هم خبر دادم که رضا جونی تبش بالاست بابایی هم طبق معمول گفت که شب که دکتر محمودی رفت مطب می بریمش تا دکتر ببیندش. تبت یک ساعت بعد کنترل شد و با بابایی ساعتهای 6:30 رفتیم مطب و اونجا بعد از معاینه دکتر گفت که سرما خوردگی نیست و آلرژیت دوباره اوت کرده و دارو دا...
1 آذر 1390

دوباره مشهد رفتیم

سلام جیگر مامانی دوباره می خوام از مشهد برات بگم مهمترین اتفاق واسه من که خیلی من رو راضی کرد شعر خوندن تو با اون صدا نازت بود که انقدر قشنگ خوندی که همه کیف کردن: بزی نشت تو ایونش           نامه نوشت به مادرش گفت من بزی تو هستم      ناز نازی تو هستم یک روز رفتم به جنگل         شیر رو کلافه کردم با این شاخ های تیزم          شکمش رو پاره کردم تو الان تقریبا همه کتابهات رو یاد گرفتی و با من وقتی که میخونمشون همراهی می کنی. مخصوصا کتاب آهوی من چه نازه ...
29 آبان 1390

عید غدیر مبارک

سلام عسل مامانی   عیدت مبارک امروز عید غدیره و ما توی خونه ایم. مشهد همه خونه دایی کاظم دعوتند هم خونواده زندایی که مامانی هم با دایی هاشم وخاله فاطمه هم جزء مهمون ها هستند و هم خونواده دایی که ما هم دعوت بودیم اما چون آنفولانزا حسابی حالمون رو گرفته مجبوریم توی خونه فیلمای تکراری تلویزیون رو نگاه کنیم. بابایی هوا که گرم شده بود بوردمون بیرون و هم دارو برامون گرفت هم میوه های مخصوص سرما خوردگی. حالا حالمون یک کمی بهتره و من یک مجالی پیدا کردم تا برات بنویسم.   روز عید غدیر خم هجدهم ذی الحجه دهم هجری قمری . نزدیک ظهر روز دوشنبه، کاروان بزرگ پیامبر همین که به منطقه " غدیر خم " رسیدند حضرت، ...
24 آبان 1390

تولد بابایی

سلام سلام سلام عزیزترینم بالاخره اومد روزی که متظرش بودیم امروز تولد بابایی ما الان مشهدیم و من این پست رو از قبل برات می نویسم   بابایی تولد مبارک     عزیزم تولد مبببارک   ...
24 آبان 1390

مامان چشمش رو عمل کرد

سلام جیگر مامانی  امروز یکشنبه، اولین روز ماهیه که بابا جونی توش بدنیا اومده 13 آبان بهترین روزه ساله.   روز سه شنبه عصر عمو میثم و خانمش با محمد جون اومدن اینجا و فرداش من و تو هم باهاشون رفتیم مشهد. توی مشهد حسابی کاسبی کردی. کارتهات برات خوش یمن بودن و مامان برات رنگ انگشتی گرفتن، بابا حاجی هم به خواست خودت برات شکلات گرفتن و خاله هم دو نا کتاب و یک ماشین پلیس خوشگل برات گرفته بود. تو هم کلی براشون کلاس گذاشتی و تند تند کارت ها رو می خوندی.      اما مهمترین اتفاقی که افتاد اینا نبود، مامان چشمش رو که آب مروارید آورده بود عمل کرد ما هم شب جمعه رفتیم خونه مامان و بابا رضا تا م...
2 آبان 1390

رضا جونی و مهموناش

  سلام عسلی، دیروز یکی از بهترین روزای عمر مامانی بود. چرا؟ چون پسر قشنگش تونست توی جمع کلماتی رو که یاد گرفته بود بخونه. عزیزم دیروز خونواده بابایی (عمه جونی ها و عمو جونا) با زندایی معصوم و دختر دایی مرضیه و آیدا جون اومدن اینجا. اون روز تا همینکه همه رسیدن خونمون تو کارت هات رو آوردی و شروع کردی به خوندن و همه حسابی کیف کردن و تو رو تشویق کردن رضا جون من تا دلت بخواد توی دلم و حتی با زبونم همراه بقیه تو رو تشویق می کردم و مخصوصا مامانی و بابا رضا تا کلی از اینکه تو اینقدر مسلط و راحت تا کلمات رو می بینی اونا رو صحیح و واضح می خونی کیف کردن و همراه بقیه ماشااله بهت می گفتند(البته من...
22 مهر 1390