نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

جشن شکوفهء من

سلام پسرم سللام عسل مامان سلام شکوفهء من وای مامانی باورم نمی شه الانه نیستی خونه و رفتی پیش دبستانی باورم نمی شه پسرم اینقده زود مرد شده آره خوشگلم الان شما رفتی سر کلاست توی پیش دبستانی علم و الهدی من دارم برات از اولین روزت که دیروز بود می نویسم قربونت برم که دیروز خیلی زود و بدون غر و غر از خواب بیدار شدی و با ما نشستی سر سفره و شیرت رو خوردی و دیر دیرات می شد که بری حتی بابا که رفت پایین تا ساعت بزنه و ساعت 8 بیاد که ببردمون شما دیگه طاقت نداشتی و می گفتی مامان بیا با هم بریم دیگه دیر می شه البته تنها شما نبودی که انقده هول بودی من از دیشبش خوابم نبرده بود و دائم از خواب می پریدم و می ت...
1 مهر 1392

بدون عنوان

و بازم آتلیهء مامان رضا در حاله کمک به مامان الهی بگردمت رفتی توی تراس داری برام سینی می شوری و کلی هم برای شستنش صابون ریختی نیشابور و همین یک دونه عکس و این هم شما که عشقه سرسره بادی هستی ...
27 شهريور 1392

عکسای خیلی وقت پیش

این چند تا عکس ماله وقتی برده بودیمت چشم پزشکی که خدا رو شکر مشکلی نداشتی و این هم روزی که از دکترت خواستم تا یک چک از وضعیت قند خونت انجام بشه تا از نداشتن دیابت خیالمون راحت بشه فدات بشم که برای همین یک قطره خون خیلی اذیت شدی و اصلا از دستت خون نمی چکید و هر کار می کرد خونت بیرون نمی یومد ولی شما هم مثله یک مرد کوچکترین صدایی ازت در نیومد ...
19 شهريور 1392

نمایشگاه صنایع دستی بجنورد

سلام عزیزم چند روزه پیش توی بش قارادش بجنورد نمایشگاه صنایع دستی زده بودن عکساش رو برات میگذارم ولی چون با دوربین نیست و با گوشی گرفتم زیاد جالب نشده این هم از هنرمندی که خودش هم جزو آثار باستانی به حساب می یومد بعد از نمایشگاه هم رفتیم خوده بش قارداش و برای مسافرا و خوده بجنوردی ها از طرف شهردای برنامه گذاشته بودن و آهنگ های شاد محلی بجنورد رو اجرا می کردن توی این مراسم کجری که داشت بازار گرمی می کرد تا گفت بجنوردی ها شروع کنید به دست زدن تا بقیه مسافرا بدونن بجنورد چه شهر شادیه شماه هم که خودت رو همیشه بجنوردی می...
19 شهريور 1392

سالگرد ازدواج

  سلام عسلی دیروز سالگرد ازدواج من و بابایی بود     هورااااااااااا       و چقدر هم از همه سالا متفاوت تر برگزار شد پنج شنبه که می خواستیم بریم مشهد،برای بابایی مهمون اومد و بابایی هم که دید من دمق شدم (شما هم دایم داشتی می گفتی توی آمپاس گیر کردم اون هم آمپاس نه آمپــــــــــــــــــــــاس) و یک عالمه کیک درست کردم که روی دستم می مونه و از طرفی من برای افطاری خونهء مامان مهمون دعوت کرده بودم و مامانی توی مشهد کلی تدارک برای مهمونی من دیده بود و نمی شد که مهمون باشه و میزبانش نباشه،بابایی ترجیح داد ما رو بفرسته مشهد و خ...
5 مرداد 1392

حس خوب

سلام گلم سلام عسلم خوبی مامانم منم خوبم می دونی چرا؟ امروز که داشتم می خوابوندمت و سرت رو اروم گذاشته بودی روی دستم به این فکر می کردم که داشتنت چقدر حس خوبی به من داده آره قشنگم حس خوب که با بودن شما و داشتن شما توی وجود من و بابا روشن شده اینکه می یای و آروم کنارمون می خوابی و همهء داشته هات منو و بابایی هستیم اینکه دستت رو میندازی دور گردنم و وقتی که پات رو هم می ندازی روی پام و با تمام وجودت منو بابایی و توی بغل کوچولوت می گیری و انگار همه دنیات رو دادن توی دستای خوشگلت این آرامشی که وجودت به ما میده حس خوب داشتنت وقتی که نیمه های شب از اتاقت می یای توی...
5 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عسلم خوبی عزیزم امسال پنجمین ماه رمضونیه که شما رو داریم و افطار رو با شماییم و سحر ها هم من و بابایی دائما در حال مراعات کردن شما که از خواب ناز بلند نشی و بد خواب نشی امسال از اولش تصمیم گرفتم شما با واژه روزه آشنا نشی، میدونی چرا؟؟ آخه پارسال که فهمیده بودی روزه چیه و توش نباید چیزی بخورن شما هم روزه می گرفتی و هر کاریت می کردم غذا نمی خوردی و می گفتی منم روزه ام با شما افطار می کنم حالا امسال هر وقت چیزی داری می خوری و طبق معمول به منم تعارف می کنی مجبورم هر دفعه با یک برنامه ای ازت عذر خواهی کنم و تشکر بگم که نگهدار بعدا می خورم یا اگه چیزی می خریم و می گم بگذار شب بخوریم می گی خوب چرا الانه نمی خوریم ...
1 مرداد 1392