نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

26 صفر و تولد پسر خوشگلم

    هر انسان لبخندی  از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی   بهانه زندگیم  تولدت مبارک   هدیه ای از آسمان برای؛ روز تولدت رسید.      و دیدم هیچ چیز  گلم را جز عشق لایق نیست. تولدت مبارک   قشنگ ترين صداي زندگي، تپش قلب توست   با شکوه ترين روز دنيا، تولد توست  پس براي من بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم       سلام عسل طلا تولدت هزار هزار بار م...
30 دی 1390

تولد مامان

سلام آقا کوچولو امروز تولد مامانه و تو یرام کم نگذاشتی و هر وقت یادت اومده گفتی"عزیز من تولدت مبارک"   دیشب که مثلا شب تولدم بود کادوی بزرگی گرفتم که هنوزم درگیرشم: از روی جوب افتادم و شانسم گرفت به پشت برنگشتم و فقط پام پیچ خورد و حسابی درد می کرد که دیشب خیلی بد خوابم برد. الهی  بگردمت که خیلی بهم کمک کردی و هر کاری رو ازت خواستم انجام دادی و کلی هم بوسم کردی و هر بار که بوس می کنی می گی: دیده درد نمی کنه، خوب شدی" از وقتی پام درد می کنه بیشتر دلم برای مامانی تنگ شده مخصوصا اینکه مامانی و بابا حاجی از مسافرت برگشتن و ما از سوغاتی ها جا موندیم امروز بهم می گفتی که :" میخوام یک کادوی بزرگ بزرگ بزرگ برات بگ...
13 دی 1390

خاطرات درهم ورهم

سلام عسلی، پرنس خوشگل مامانی، الهی مامان فدای اون نفسات بشه. عسلی همچین خوشگل و بدون سر و صدا پای سیستم توی بغلم خوابت برد که دلم می خواست فشارت بدم و درسته بخورمت. الهی قربونت بشم که از وقتی اومدی حسابی خودت رو توی دل من وبابایی جا کردی انقدر که نفسمون به نفس تو بنده و دلمون به شیرین زیونی هات خوش پسر کوچولوی من یک کم از شیرین زبونی ها برات بگم تا بزرگ که شدی ببینی پسر من شیرین زبون تره یا پسر خودت؟!!! جیگر جیگری میخوام از حرفای رکیکت وقتی عصبانی می شی بگم که اخم می کنی و می گی:" نمی خوام ، پر رو، اذیتم می کنی، دیگه باهات دوست نمی شم، دیگه دوسم نباش، اه" وقتی هم که آشتی می خوای بکنی می گی:" دیده اذیت نمی کنم،باهام دوس ب...
30 آذر 1390

یک شب تمام نشدنی

  سلام نفس مامان عزیزم امروز با سر درد شدید برات می نویسم، سر دردی که بخاطر عشق به جیگر گوشمه. عسلکم دیروز همین موقعه ها (13:30) بود که تو خیلی غیر منتظره و بدون اینکه من رو بغل کنی و کلی التماست کنم که بخوابی،خوابیدی. ساعتهای 2:30 بود که طبق معمول همیشه دستم رو روی پیشونیت گذاشتم که متوجه شدم تب شدید داری از خواب بیدارت کردم و بهت استامینوفن دادم و به بابایی هم خبر دادم که رضا جونی تبش بالاست بابایی هم طبق معمول گفت که شب که دکتر محمودی رفت مطب می بریمش تا دکتر ببیندش. تبت یک ساعت بعد کنترل شد و با بابایی ساعتهای 6:30 رفتیم مطب و اونجا بعد از معاینه دکتر گفت که سرما خوردگی نیست و آلرژیت دوباره اوت کرده و دارو دا...
1 آذر 1390

بعد از چند روز دوری

  گلم امروز یکشنبه، سه روزه که از مهر می گذره و امروز تازه مدرسه ها باز شده. جند روزی بود که اینترنتمون قطع بود و نتونستم از اتفاقهای این مدت برات بنویسم. داغترین اتفاق اومدن بابا حاجی و مامانی و خاله و دایی و زندایی و مخصوصا سارا و الهه بود. البته شب جمعه که رسیدن تو عقب افتادی چون قبل از اینکه بیان تو خوابیدی و وقتی که می خواستیم بخوابیم تو بیدار شدی ولی از روز جمعه تلافیش رو در آوردی.   جمعه رفتیم باغ آقای ساجدی و روز شنبه هم که تعطیل بود رفتیم روستای چنارون تو با بع بعی ها بازی کردی   و آخر کاری یک گاز حسابی از دست سارا کندی راستش رو بخوای قبلش ...
17 مهر 1390

امروز مامانٍ مامانی شدی

سلام عسلم، الان که دارم می نویسم تو جلوی من نشستی و دارم کم کم غذا دهنت می کنم ساعت 3:16 بعد از ظهر روز چهار شنبه هشفتم مهر و فردا اگر خدا بخواد میریم مشهد. قبل از اینکه بیام و این پست رو برات بنویسم می خواستیم بخوابیم البته با عنایت های جناب عالی که هیچ وقت علاقه ای به خوابیدن نداری، نخوابیدیم. من هم هر چی فیلم بلد بودم ارئه دادم اما افاقه نکرد. الان تو شده بودی مامان و من شده بودم رضا، من سرم رو روی پاهات گذاشتم و مثلا خوابیدم و تو آروم آروم پات رو از زیر سرم کشیدی بیرون (دقیقا مثل خودم) و آروم با خودت زمزمه می کردی که "بیدار نشی" بعد هم پتوی خودت رو روم انداختی و گفتی "سرما نخوری" بعد هم رفتی سراغ بازی ب...
6 مهر 1390
1