نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

خاطرات این هفته مشهد

سلام عزیزم خوبی خوشگلم امروز شنبه 11/6/1391 دیروز هم که جمعه بود و ما طبق روال همه آخر هفته ها رفتیم مشهد ولی پنج شنبه چون دیر راه افتادیم دیر هم رسیدیم و همه دلواپس شده بودن مخصوصا اینکه بابایی توی شهر هم کار داشت و باید چند جایی می رفتیم ... وقتی رسیدم اول سراغ بسته سفارشی شما رو گرفتم که آقای خوش سیما زحمت کشیده بودن و برای شما یکی ار نوشته هاشون رو فرستاده بودن. وقتی کتاب رو باز کردم و دیدم چه زیبا روی کتاب در کنار نوشته ای برای  شما نوشته شده بود"تو هیچ چیزی برای همه چیز شدن کم نداری" و این عبارت توجه من و بابایی رو جلب کرد و اون شب هر کاری کردم کنار نوه ها بتونم حداقل چند صفحه ای رو بخونم نتونستم و شما و ...
11 شهريور 1391

مشهد این هفته

سلام عسلم سلام همه زندگیم خوبی گلم؟ خوبی عزیزترینم این هفته هم مثل همهء این هفته های اخیر باز رفتیم مشهد این هفته من خیـــــــــــلی شوق داشتم چون دوباره عمه شده بودم و دل توی دلم نبود تا الینا خانم رو ببینم وای عمه شدن هر چند برای سومین بار باشه بازم انگار اولین برادر زادهء که به دنیا اومده شیرینه و جیگرت براش در می یاد شما هم که خیلی برات جذاب بود و بدت نمی یومد بیاریمش بجنورد و همش می گفتی پولش رو هم که دادیم بریم پیش الینا...وای من و بابایی رو می گی آب می شدیم که کسی فک نکنه من یا بابا جون بهت یاد دادیم که این رو بگی این روزا خیلی حرفات شاخ بر انگیز شده و من و بابایی کیف می کنیم که شما اینقدر به همه ...
8 مرداد 1391

منزل حاج آقا طباطبایی

سلام عسل طلای مامان خوبی عزیزم امروز جمعه 8/2/91 عزیزم نیم ساعتیه که از مشهد اومدیم و الان شما کنارمی و دارم برات پست جدید رو می گذارم بابایی از بازار مرکزی یک عمو فردوس وراج خریده و باهاش بازی که نه، روی مخ من راه می ری و من از این فرصت کمال سود جویی رو می کنم و جریانای این روزا رو می گم اولش که شما دوباره سرماخوردی و صدات بد جوری گرفته که حتی خودت هم مراعات می کنی و بعدشم که یک خبر: پنج شنبه با بابایی و شما رفتیم یک جایی که واقعا روحانی بود رفتیم منزل حاج آقا طباطبایی یکی از روحانیون بنام و واقعا روحانی مشهد روحانی که من و بابایی رو عقد کرد و حالا بعد از گذشت چند سال دوباره برای یک استخاره...
9 ارديبهشت 1391

رضا جونم و خاطرات مشهد

سلام عسلم خوبی جونم رضای عزیزم نمی دونم این جندمین باره که بابایی بخاطره ماموریت ما رو برده مشهد و ما دو سه روزی بدونه بابایی مشهد بودیم طبق معمول هم که بابایی نیست ما روزای پر باری رو با بر و بچ داشتیم اول که رسیدیم خونه بابا رضا رفتیم و شام رو در خدمت بودیم همون جا من با نوسیبه (دوستم) قرار فردا حرم رو تلفنی گذاشتیم... اون شب شما پیش عمه موندید و ما به اتفاق رفتیم دیدن یکی از دوستای شفیق بابایی(علی بلندی) چون یک یگانه کوچولو خدا بهشون داده بود >> طفلک عمه سمانه وقتی برگشته بودیم شما 3 تا تقریبا با خاک یکسانش کرده بودید وقتی برگشتیم به اینجاش رسیده بود<< اون شب هم که...
3 ارديبهشت 1391

آلبوم عکسای رضا جونی

سلام عسلی   رضای جیگر منتظره بره بیرون   آقا رضای ما عاشق ماشین بازی روی بخاریه   رضا جون و استخر خالی رضا توی پارک رضا جون وقتی رفته توی قهر  رضا جون و عمو مهدی ماشینای آقا رضا توی پارکینگ بعد از کلی بازی   ...
9 بهمن 1390

ی یلدای دیگه هم تموم شد

شیطون طلای مامان سلام عزیزم ی شب یلدای دیگه هم گذشت. امسال شب یلدا رو رفتیم مشهد از سال 86 تا حالا هر سال شب یلدامون رو سه نفری با شما می گذروندیم. یک سال تو رو باردار بودم و دو سال بعد رو توی بغلمون بودی. این هم عکسای موقع رفتن توی مسجد قوچان: امسال بجای یک شب، دو تا شب چله داشتیم هم خونه بابا حاجی هم خونه بابا رضا که هر دو شب به هر سه مون خیلی خوش گذشت. هر سال خونه بابا حاجی خاله ها می اومدن اما امسال فقط خاله عفت و دایی بود که تو حسابی با مهدی و مهسا و سارا و الهه بازی کردی. این هم عکساش:   سور و ساطمون کرسی هم داشت که یادم شد ازش عکس بگیرم فرداش هم که شب بعد چله بود...
3 دی 1390

دوباره مشهد رفتیم

سلام جیگر مامانی دوباره می خوام از مشهد برات بگم مهمترین اتفاق واسه من که خیلی من رو راضی کرد شعر خوندن تو با اون صدا نازت بود که انقدر قشنگ خوندی که همه کیف کردن: بزی نشت تو ایونش           نامه نوشت به مادرش گفت من بزی تو هستم      ناز نازی تو هستم یک روز رفتم به جنگل         شیر رو کلافه کردم با این شاخ های تیزم          شکمش رو پاره کردم تو الان تقریبا همه کتابهات رو یاد گرفتی و با من وقتی که میخونمشون همراهی می کنی. مخصوصا کتاب آهوی من چه نازه ...
29 آبان 1390

مامان چشمش رو عمل کرد

سلام جیگر مامانی  امروز یکشنبه، اولین روز ماهیه که بابا جونی توش بدنیا اومده 13 آبان بهترین روزه ساله.   روز سه شنبه عصر عمو میثم و خانمش با محمد جون اومدن اینجا و فرداش من و تو هم باهاشون رفتیم مشهد. توی مشهد حسابی کاسبی کردی. کارتهات برات خوش یمن بودن و مامان برات رنگ انگشتی گرفتن، بابا حاجی هم به خواست خودت برات شکلات گرفتن و خاله هم دو نا کتاب و یک ماشین پلیس خوشگل برات گرفته بود. تو هم کلی براشون کلاس گذاشتی و تند تند کارت ها رو می خوندی.      اما مهمترین اتفاقی که افتاد اینا نبود، مامان چشمش رو که آب مروارید آورده بود عمل کرد ما هم شب جمعه رفتیم خونه مامان و بابا رضا تا م...
2 آبان 1390