نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

خاطرات این روزا

سلام رضا جونم الان که دارم برات می نویسم شما از پیش اومدی ناهارخوردی و آروم جلوی تلویزیون خوابیدی این روزا که پیش دبستانی می ری خوابت خیلی خوب شده و انقده خسته ای که سریع خوابت می بره (گو اینکه صبحا هم ساعت 6 بیدار می شی و به بابا می گی زود بریم که الان صف می بیندن من دیر می رسم) ولی توی این مدت که هنوز یک ماه  نشده شما دو بار سرماخوردی و مرتب نتونستی بری عزیزم این روزا سوالای بی جوابت هم زیاد شده مثله خدا رو کی درست کرده؟ ما چه جوری درست شدیم؟ آفریدن یعنی چی؟ شیطون چیه؟ خدا دهن و چشم و ابرو و گوش داره؟ خدا خیلی بزرگه از درختا و اینا هم بزرگتر؟و.... امروز هم پرسیدی که مامانی بچه ها چه جوری درست می شن؟ گفتم خدا ...
29 مهر 1392

بعد این همه مدت...

سلام سلام سلام سلام سلام مامانی دلم برای نوشتن ازت یک عالمه تنگ شده بود یک دو ماهی هست که نیومدم و برات پست جدید نگذاشتم توی این مدت یک عالمه عکس ازت گرفتم و یک عالمه اتفاق افتاده تولد بابایی که از همه مهمتر بود هر چند اون محسن هستش که روش نوشتم چیزه دیگه نخونی مامانی دلیلش هم این بود که حروفی رو که می خواستم توی بستش نبود این هم روزی که رفته بودیم برای دعای عرفه امامزاده که شما هم دلی از خاک بازی در اوردی و بقیه بچه های هم سنت که دور و ور ما بودن و می دیدن که چه جوری شما داری با خاکا کیف می کنی دهنشون اب افتاده بود و ماماناشون هم از من حسابی کفری شده بودن و حتما توی دلشون م...
25 آذر 1391

اوله مهره

یار دبستانی من با من و همراه منی چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه یار دبستانی من با من و همراه منی چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما سلام عزیزم خوبی مامانی؟ اوضاع روبراهه؟ امروز اوله مهره روزی که تا چند ساله دیگه باید بری مدرسه و اونجا برای آیندت تلاش کنی آینده ای که برای شما قطعا سخت تر خو...
18 مهر 1391

نوشابه

سلام پسره گلم خوبی گلم نمی دونم الانه که داری این پست رو می خونی هنوز به نوشابه علاقه داری یا نه؟ آره عزیزم شما خیلی نوشابه دوست داری و با نازنین که طرفداره سر سخته نوشابه هست هر جا این مایع جانسوز باشه شما دو تا با لیوان توی دست می گید برام نوشابه بریز و به هیچ کلکی حریفتون نمی شیم که دوغ بخورید و نوشابه رو تزک کنید عمه سمیه برای اینکه نازنین نوشابه نخوره از همون اوایل هر وقت نوشابه می ریخت برای نازنین همراش نمک و غذا و هر چی که توی سفره بود سرازیره لیوان می شد که شاید طعمه بدی که پیدا می کنه باعث بشه که نازنین نخوره ولی دریغ از اینکه این توطئه جواب بده... همچنان بعد از مدتها شما دو تا لیوان به دست سر سفره...
31 تير 1391

دوباره قصه خواب آقا رضا

سلام عزیزم خوبی گلم دیشب که خیلی حالت گرفته شد تا خوابیدی دیشب مثل تموم شبا نمی خواستی بری توی اتاقت و خلاصه ما رو بوس کردی و با لبای اویزون رفتی توی اتاقت و هر چی بهت گفتیم چراغ اتاق ما رو خاموش کن می گفتی این چراغ خوابتونه نباید خانوشش کنم ولی بالاخره لطفت شامل حالمون شد و خاموشش کردی و رفتی من و بابایی هم شاد و خرم خوابیدیم که دوباره در اتاقت باز شد و اومدی بیرون و در اتاق ما رو هم باز کردی و چند باری صدام زدی و منم توجهی بهت نکردم تا شاید دوباره برگردی و صدام که می کردی می گفتی مامانی پشتم می خواره و وقتی مطمئن شدی ما خوابیدیم اومدی آروم کنارم دراز کشیدی و اونجا بود که دیدم نه بابا شما داری ما رو هم درس می دی که بهت گفتم اینجای...
8 خرداد 1391

پازل

سلام عزیزم چه حال؟چه احوال؟ عزیزم دیروز با هم رفتیم یک پازل  بن تن کوچولو خریدیم خیلی جالب بود که همون دفعه اول جای خیلی ها رو تونستی درست بگی و حالا بعد از دو ، سه بار جای همشون رو درست می گذاری نمی دونی چقدر من و بابایی از زرنگی گل پسرمون کیف کردیم حالا مامانی، از دیشب برات بگم که دل من و بابایی از خنده درد گرفته بود دیشب طبق معمول برای خوابیدن توی اتاق ما دست به دامن بابایی شده بودی و نمی خواستی بری خلاصه بعد از کلی بحث شما روونه اتاقت شدی یک کم نگذشته بود که بلند شدی اومدی و گفتی مامانی شکمم می خواره منم گفتم اشکالی نداره خودت بخوارونش گفتی نمی شه شما بخوارونینش نشستی کنارم و من شروع کردم که یک هو خودت رو د...
31 ارديبهشت 1391

خونه تکونی

سلام مامانی خسته نباشی عزیزم، آخه امروز از صبح داریم با هم خونه تکونی   می کنیم؛ آخر هفته شاید بریم مشهد و چون دامادی پسر خاله محمد چهارشنبه ء هفته دیگه هست من و شما مشهد می مونیم و بابایی تنها می یاد بجنورد، این شد که من امسال خونه تکونی رو زود شروع کردم هر چند که شما امروز بعد از اینکه کلی قربون صدقه ء من شدی که "مامانی دوست دارم "ولی آخرش هم گفتی "کی خونه تکونی می کنیم این که همش ماشین لباسشویی خونه تکونی کرد" هر چند به قول تو همهء کارا رو ماشین کرد اما من کمر و پام درد می کنه   ...
10 اسفند 1390