نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

------

سلام عزیزم این روزا کمتر به وبت سر می زنم و الان هم زیاد نمیتونم برات بنویسم فقط اومدم از اتفاقای دیروز و دیشب برات بگم دیروز من حالم خیلی بد شد و سرماخوردگی شما روی من بد جوری عمل کرده بود و شما هم که ازم پرستاری می کردی و می گفتی بیا روی پام بخواب و ناز و نوازشم می کردی و برام ظرفا رو شستی و اتاقت هم مرتب کرد(عکساش رو بعدا برات می گذارم) شب که شد دستگاه بخور اتاقت رو بردیم توی اتاق دیگه و خودمون هم اومدیم اونجا تا هر سه با هم در جوار دستگاه بخوابیم هنوز من خوابم نبرده بود که قلبم شروع به تپش شدید کرد اولش 110 تا در دقیقه ولی بعد بالاتر رفت و دیگه حسابی نگران شدم شب بدی بود و از یک طرف تپش قلب و از طرف دیگه لرز و بی حسی داشتم...
14 بهمن 1391

این روزهای کشور قشنگمون

سلام عزیزم سلام همه هستی من خوبی پسرم این پست رو می خوام برات بگذارم نه برای اینکه از خودت و من و باباجونی بگم برای اینکه از کشورمون بگم هیفم اومد اینجا از همه چیز های دور و برت بگم و از وطنت نگم این روزا یک خبری که خیلی به گوش می رسه موضوع عوض شدن قانون تعداد فرزنده تا امروز همه از چهارمین فرزند می ترسیدن و حتی یکی رو هم با زور بدنیا می آوردن و این فکر و این تبلیغات همه رو به دو فرزندی متمایل کرده بود و نمی دونم از کجا اومده بود ولی این نسل کسی خاموش ما ایرونی ها و این شاید شیعه کشی یا هم ترس پیدا نشدن یک لقمه نون و اینکه تعدادمون زیاد بشه دیگه جایی برای آموزش و درمان نمی مونه بود یا ترس های دیگه ولی همه و همه باعث شده بود که ...
21 مرداد 1391

روزای اول سال نود و یک

سلام عسل مامان سال نود و بک هم شروع شد و خدا رو شکر یک سال دیگه رو هم به خوبی با هم پشت سر گذاشتیم یک سال گذشت و پسر مامان یک سال بزرگتر شد امسال که از اوله سالی معلومه که سال پر برکتی داریم کسایی که تا حالا و این چند ساله نیومدن خونمون اومدن >>> عمه بابایی که امسال با دختر عمه ها و پسر عمه ها اومدن عید دیدنیمون و کلی هم به شما بازی کردن مامانی و خاله فاطمه و دختر خاله هدی و عمه سمیه هم اومدن و دو روزی پیش ما بودن و شما و نازنین هم که حسابی دلی از بازی در اوردی و با آرین هم که آبت توی یک جوب نمی رفت و بدت نمی یومد حالی ازش بگیری دو روز آخر سالی هم که خاله عفت و خاله اکرم و خاله مریم و ...
15 فروردين 1391

و اما اندر حکایت پای مامانی

سلام گل پسری بالاخره دیروز بعد 21 روز پای من از توی گچ در اومد 21 روزی که فکر این رو نمی کردم حتی تموم بشه اما تموم شد و یک روز هم ازش گذشت الان تقریببا 24 ساعته که آزادم ولی هنوز درد دارم و پام و حتی قوزک پام هم درد می کنه ولی دکترم  معتقده که خوب میشه اما چشم من که آب نمی خوره که بعد از 6 هفته خوب بشه توی 6 هفتهء آینده باید مراقب پام باشم که دوباره پیچ نخوره و توی این 6 هفته از ورزش خبری نیست و فقط میتونم برم استخر و خلاص .. حالا ببینیم بعد از یک ماه و نیم پام چطور میشه از همه مهمتر که اگر وضعیت پام بهتر نشه شاید نتونم تولدت رو بگیرم و امسال رو باید بی خیال بشیم.... الان هم داری بازی می کنی و مامانی رو...
10 بهمن 1390

آخر و عاقبت پای مامان

سلام پسر نازم بالاخره رفتیم دکتر و معلوم شد تاندوم های پام پاره شده و پام در رفته و در نتیجه دکتر صباغیان پام رو گچ گرفت   الهی بگردمت انقدر مهربونی که پام رو بوس می کنی و" می گی مامانی بوست کردم و خوب شدی دیده برو بده درش بیارن" امروز بهم می گی " مامان جونم دوست دارم یک عالمه" از دیشب همه زنگ زدن و احوالم رو جویا شدن الان مامانی برامون کوفته تبریزی درست کرده و شما هم نشستی حسابی با استها و با به به می خوری و می گی "مامانی نمی خواد سیره" " چه خوشمزیه"   ...
18 دی 1390
1