سلام عزیزم امروز من توی اتاق بودم که یک دفعه صدای افتادن یک چیزه سنگین از توی اتاقت اومد منم که هول ورم داشت خودم رو به اتاقت رسوندم که دیدم کمد لباسات افتاده روی تخت و شما هم که توی اتاقت بودی، نیستی و تا این صحنه رو دیدم بابایی رو که برای نماز اومده بود خونه رو صدا زدم و تا بابا برسه هر کار می کردم که کمد رو تکون بدم نمی تونستم رضا جونم صحنه بدی بو و هر چی شما رو صدا می زدم جواب نمی دادی همون جور صدات می زدم و دوره کمد این ور و اون ور می رفتم و با فریاد بابایی رو که توی آشپزخونه بود رو صدا می کردم و می گفتم بیا محسن کمد افتاده روی بچم، بچم مرد بابایی که هراسون اومد توی اتاق و کمد رو از روت برداشت و منم کنار کمد روی زمین نشستم ...