نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

باز هم اتفاق بد

سلام عزیزم دیروزجمعه بود و ما نرفتیم مشهد عصر که شد بابایی گفت باید برم گاز بزنم شما هم می یان من هم گفتم که نه ولی شما کلی اصرار کردی که بری ولی چون ظهر نخوابیده بودی من نمی خواستم بری خلاصه جلوتر از بابایی رفتی توی پیلوت و بابایی گفت اگه می خوای نیاد بیا بگیرش من هم اومدم در سکوریت پیلوت رو قفل کردم که نتونی بری توی حیاط و با بابایی بری اومدم بالا توی خونه و برای کاری رفتم روی تراس که دیدم شما توی حیاطی از بابایی پرسیدم چه جوری شد در که قفل بود از کدوم در اومد بابایی هم اشاره کرد که از همون در که من قفل کرده بودم رفته بودی بیرون خلاصه بابایی که از قبلش هم دوست داشت ببردت با خودش بردت دو ساعتی طول ک...
22 مهر 1391

شب قدر

سلام عسلم خوشگلم دیشب،شب قدر بود و آخرین شب از شبهای احیا دیشب هر سه به هم رفتیم امامزاده سید عباس که برادر امام رضا ست امسال جوشن رو کامل خوندن و کلا مراسم عالی برگزار شد و شما هم طبق معمول دنبال این بودی که کی و کجا شمع روشن کردن و بری فوت کنی همه امامزاده رو برای یک شمع روشن زیر پا می گذاشتی و بعد که بهش می رسیدی دور و برت رو یک نگاهی می نداختی و شمع رو با زیرکی فوت می کردی الهی فدات بشم که شیطنت رو توی امامزاده هم ول نمی کنی این هم یک سوپرایز برات به زبان ژاپنی نوشته شده: رضا جونی و مامان و بابا ...
22 مرداد 1391

باز هم شیطنت تازه

شنبه ١٠/4/91 سلام عزیزم سلام نفس مامان خوبی عزیزم چهارشنبه شب هفته قبل قرار  بود دوست قدیمی من و همکار و دوست بابایی و پسرشون که همسن شماست محمد جون http://mohammadgoon.niniweblog.com   از مشهد بیان پیشمون... چهار شنبه شب رسیدن و اون شب چون آرش پسر آقای پاکیزه و هلنا نوه ء آقای حسینی هم بودن شما کمتر به مجمد رسیدی اما باز هم همون شب هم کم شیطنت نکردی و آبروی من و بابایی رو خوب جا کردی  با اینکه روزش نخوابیده بودی با ما تا ساعته 1 و نیم بیدار بودی اما چشمت روزه بعد نبینه تا فردا صبح محمد پاش روگذاشت توی خونه شما از خواب بیدار شدی و از همون لحظه دیگه نگذاشتی آب خو...
26 تير 1391

یک شاهکار تازه

سلام عزیزم سلام مامانم سلام همه هستی من این روزا هر روز شیطون تر می شی و با کارایی که همش از سر شیطنت های بچه گانه است یک جورایی حال من و بابایی رو می گیری تقربیا این روزا هر روز حرف تازه و کار تازه ای داری که برامون انجام بدی مثله دیشب که رفتیم بیرون و ساعتای 11 شب اومدیم خونه و تا کلید رو توی قفل گذاشتیم که در رو باز کنیم. . . . بله آقا رضا، کلید توی در جا نخورد و در باز نشد آره جونم شما کلید من رو از توی خونه توی در جا گذاشته بودی و نمی تونستیم در رو باز کنیم وای که کفرمون در اومده بود و خودتم که فهمیده بودی چیکار کردی صدات در نمی یومد بابایی هم هر چی تلاش کرد نتونست در رو باز کنه و گفت که بریم دنبال کلید ساز خوب...
26 تير 1391

یک اتفاق وحشتناک

سلام عزیزم امروز من توی اتاق بودم که یک دفعه صدای افتادن یک چیزه سنگین از توی اتاقت اومد منم که هول ورم داشت خودم رو به اتاقت رسوندم که دیدم کمد لباسات افتاده روی تخت و شما هم که توی اتاقت بودی، نیستی و تا این صحنه رو دیدم بابایی رو که برای نماز اومده بود خونه رو صدا زدم و تا بابا برسه هر کار می کردم که کمد رو تکون بدم نمی تونستم رضا جونم صحنه بدی بو و هر چی شما رو صدا می زدم جواب نمی دادی همون جور صدات می زدم و دوره کمد این ور و اون ور می رفتم و با فریاد بابایی رو که توی آشپزخونه بود رو صدا می کردم و می گفتم بیا محسن کمد افتاده روی بچم، بچم مرد بابایی که هراسون اومد توی اتاق و کمد رو از روت برداشت و منم کنار کمد روی زمین نشستم ...
10 تير 1391
1