نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه سن داره

رضا جونی و من و بابایی

قدرت اعداد

وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود. یعنی سنش ۳۰ برابر من بود وقتی من ۲ ساله شدم، پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من   وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من   وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من   وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من   وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من   وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ٢ برابر من       .       .       .           می ترسم اگه ادامه بدم از...
27 آذر 1391

بعد از این همه مدت 2

سلام گلم  این روزا که می گذره به تولدت هم نزدیک تر می شیم و من خودم رو دارم برای تولد دو ماه دیگه شما اماده می کنم توی مشهد خیلی ازم برای تولد پرسیدن و با اینکه امسال اصلا حوصله نداشتم ولی شما انقده ذوق داری که نمی تونم بهت بگم "نه" حالا ببینم تا خدا چی می خواد امروز اولین برف بجنورد بارید و شما تا از خواب بیدار شدی و بیرون رو دیدی با جیغ و هورا از خواب بیدارم کردی و گفتی مامان بدو بدو بیا بریم برف بازی حالا منو بگو گفتم الان دو متر برف باریده، حتی برف توی خیابون هم نبود و اب شده بود فقط یک کوچولو روی درختا و شمشادای جلوی خونه برف دیده می شد ولی شما مغز منو شستی که باید بریم بیرون.... ولی من همیشه یک ترمز بر...
27 آذر 1391

بابایی جلوتر از رضا جونم

سلام عزیزم امروز بابایی برای دیدار رهبری دعوت داشت و ساعت 9 صبح برای دیار رفت مصلا ما هم از وقتی فهمیدیم شروع کردیم به اینکه شما رو هم ببرن اما نشد که نشد امروز هم با هم جلوی تلویزیون نشستیم تا بابایی رو ببینیم بابایی زیاد وقت نکرد از دیدار صحبت کنه فقط گفت که:گوشی و ریموت ماشین و خونه رو به بازرسی داده و اینکه رهبری هم توصیه برای خدمت بیشتر کردن حالا اگر خبری بود می یام و می گم ...
30 مهر 1391

رضا جونم و انتظار رهبری

سلام عزیزم این چند روزه گذشته بجنورد یک حال و هوای دیگه ای داره یک عالمه پرچم به در و دیوار زدن (البته خیلی هاش خاک گرفته و دلت نمی یاد نگاشون کنی) شهرداری تمام المان های شهر رو که نیاز به تعویض داشتن عوض کرد(حتی نماد مرد پرنده که فوق العاده زیبا بود و مناسب برای میدان آزادگان که آدم رو به فکر می انداخت و فکر کنم شهردار جدید نفهمیده که چی هست و مفهمومش چیه که همچین اثر فاخری رو خراب کرد) و همه جا رو حتی شمشادا خیابون رو هم تمیز کرد، یک پرچم خیلی بزرگ نزدیک ترمینال زدن و توی این دو سه روزه اخیر هم که دیگه نگو بسیج و هلال احمر و... کلی چادر دور تا دور شهر زدن و با آهنگهای خیلی زیبا مردم رو جلب می کردن و اونجا...
22 مهر 1391

سایه شیطان

سایه شیطان حتما شما هم نام ابراج البيت يعني همان برجي كه در مجاورت خانه كعبه قدبرافراشته را شنيده ويا از نزديكان  كه به سفر حج تشرف پيدا كرده اند از اين برج عظيم شنيده ايد.سازه بلندو باشكوهي كه در نگاه اول در بلندترين نقطه اون ميشه نمادهاي اسلامي رو به وضوح ديد اماواقعيت چيز ديگريست.   واقعيت اينه كه اين برج بزرگترين ابليسك درنوع خود در سطح جهانه كه بدست نورمن فاستر معمار بزرگ صهيونيست با زيركي و برنامه ريزي دقيق ساخته شده است.درواقع اين يكي از صدها نماد فرقه شيطان پرستي است كه درسرتاسر جهان پراكنده شده اند.اين برج در72 طبقه ساخته شده است.بد نيست بدانيدعدد72 عددقدرت نزد فراماسونهاست  تعداد شیاطینی هستند که (نیروه...
4 مهر 1391

رضا جونم و تشخیص رنگها

سلام عزیزم فقط چند روزه دیگه مونده به اولین امتحانت بله خوشگلم یک شنبه هفته آینده امتحان زبان داری و من حسابی ذوق دارم و یک حس قشنگی دارم و امروز یک هو به من در مورد رنگ دم دری صحبت کردی و من رنگها رو ازت پرسیدم دیدم خدا رو شکر خوب یاد گرفتی انشالله امتحانت رو هم به خوبی پشت سر می گذاری ...
8 شهريور 1391

داستان بی بی شطیطهء نیشابور

شیعیان نیشابور، در زمان امامت امام کاظم(ع) جمع شده و شخصی به نام محمّد بن علی نیشابوری ـ معروف به ابوجعفر خراسانی ـ را انتخاب کردند تا به مدینه برود و حقوق شرعی و هدایای شیعیان آن سامان را خدمت امام هفتم(ع) تقدیم کند. آنها سی هزار دینار، پنجاه هزار درهم، مقداری جامه و پارچه را به همراه دفتری مُهر و موم شده که در آن هفتاد ورق که در هر یک صورت مسئله‌ای شرعی نوشته شده بود، به او سپردند و به وی گفتند: هر گاه خدمت امام رسیدی، سؤالات و دفتر را به آن حضرت تسلیم نما و فردا صبح آنها را بازپس گیر. اگر دیدیی که مُهر و مُومِ دفتر شکسته نشده، خودت مُهر آنها‌ را بشکن و ببین که آیا امام بدون شکستن مُهر و مُوم، پاسخ سؤالات را داده است یا خیر؟ ا...
4 شهريور 1391

داستان کوتاه شرف بیگ

تار را به خوبی می نواخت، استادش به او توجه زیادی داشت، شرف بیگ مرد ساده ای بود. تارهای سه تار زیر دستانش چنان نرم می نمود که با هر ضربه ای که بر تار وارد می کرد آهنگ خوشی از آن بر میخواست. سیم های تار با دستانش مانوس بود و گاهی یکی می شدند، استادش اعتراف کرده بود که تا بحال چنان شاگردی پرورش نداده بود. وقتی تار می نواخت انگار تمام وجودش در تارهای سه تار رنگ می باخت، محو می شد، وجودش با تار یکی می شد و صدای درونش از سه تار بر می خواست، چنان می نواخت که هر شنونده ای را مجذوب می کرد، وقتی در چادر عشایریش می نشست مست و گرم مینواخت طبیعت،گله، گوسفند و هم چادر با تارش هم نوا می شدند. شرف بیگ تمام مقام های نوازندگی را نزد استادش آموخت...
24 خرداد 1391

بابایی مریض شده

سلام عسلم بابایی از دیروز یک هو حالش بد شد و اوضاع معدش به هم ریخت تب شدید کرد و هر کاری می کردم تب بابایی پایین نمی یومد انقده حاله بابایی بد شده بود که حال و حوصله جواب به گوشیش رو نداشت دیشب تا صبح بابا خوابش نبرد.... الهی بگردم شما رو که به بابا می گفتی بابایی مریض شدی؟؟ برم برات متکا بیارم روی زمین دراز بکشی؟؟ فدات بشم که دایم توی راه آشپزخونه بودی یا دوغ می بردی برای بابایی یا کمکم می کردی چایی نبات درست کنم و بیارم قربونت برم اینقده دلت بزرگه و به فکر بابایی هستی  الانه بابا رفتن سر کار نمی دونم احواله باباجون چطوره بابایی زود خوب شو که خیلی دلمون گرفته ...
18 خرداد 1391