خاطرات این روزا
سلام رضا جونم
الان که دارم برات می نویسم شما از پیش اومدی ناهارخوردی و آروم جلوی تلویزیون خوابیدی
این روزا که پیش دبستانی می ری خوابت خیلی خوب شده و انقده خسته ای که سریع خوابت می بره (گو اینکه صبحا هم ساعت 6 بیدار می شی و به بابا می گی زود بریم که الان صف می بیندن من دیر می رسم) ولی توی این مدت که هنوز یک ماه نشده شما دو بار سرماخوردی و مرتب نتونستی بری
عزیزم این روزا سوالای بی جوابت هم زیاد شده مثله خدا رو کی درست کرده؟ ما چه جوری درست شدیم؟ آفریدن یعنی چی؟ شیطون چیه؟ خدا دهن و چشم و ابرو و گوش داره؟ خدا خیلی بزرگه از درختا و اینا هم بزرگتر؟و....
امروز هم پرسیدی که مامانی بچه ها چه جوری درست می شن؟ گفتم خدا می بینه یک خانمی با یک آقایی با هم اند که می تونن مامان و بابا باشن بعد اونا رو مامان و بابا می کنه و یک نی نی خوشگل بهشون می ده
گفتی بعد منو چه جوری از شکمتون در اوردن؟ گفتم خانم دکترت شکمم رو با چاقوی مخصوص جراحی کرد و بیرونت آورد
گفتی: الهی قربونت بشم مامانی و دستت رو دور گردنم انداختی و گفتی خیلی درد داشتی؟
گفتم: داشتم، ولی بی هوشم کردن ( قبلا ازم پرسیده بودی بی هوش یعنی چی و کامل بهت گفته بودم) و وقتی به هوش اومدم چون هم درد داشتم و هم نمی دوتستم حال شما چه جوری هستش با چشمای بسته پرسیدم که بچه م چی شد؟ و پرستاری که نزدیکم بود گفت حالش خوبه بردنش بیمارستان کودکان، بعد گفتم خیلی درد دارم، گفتن که بهت مسکن زدیم بهتر می شی ، بعد گفتم که خیلی سردمه، باز پرستار جواب داد که الان می برنت توی بخش
خلاصه بعضی وقتا انقده منو می پیچونی که نهایت نداره
و اینکه این روزا به نعمت وجودت توی خونه نمازمون با جماعت سه نفره خونده می شه و پسرم مثله یک فرشته کنار بابایی می ایسته و بطور کامل نمازش رو می خونه
این هم فراموش کرده بودم بگم که دو هفته پیش رفتیم شمال و از آخرین طبیعت شمال قبل از اینکه گرفتار پاییز بشه استفاده کردیم که عکساش رو هم به زودی برات می گذارم