نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

آلبوم عکسای رضا جونم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست  کنار تو درگیر ارامشم همین از تمام جهان کافیه  همین که "کنارت نفس" می کشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عینه ارامشه تو زیباترین ارزوی منی از این حالت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه همین عادت با تو بودن ی روز اگه بی تو باشم منو می کشه ...
26 تير 1391

عکسای تولد پارسال رضا جونی (دو سالگی)

 سلام دردونه مامانی امروز می خوام از یک کم عقب تر برات بنویسم، تولد  سالگیت خوشگلکم، تولد پارسالت رو خونه بابارضا گرفتیم چون اگر خونه خودمون می گرفتیم باید سه نفره برگزار می شد،  تولدت با سالرد ازدواج من و بابایی یکی شده بود ما هم برای اینکه حسودیمون نشه مجبور شدیم دو تا کیک سفارش بدیم و از طرفی هم چون شب تولد پیامبر بود  مجبور شدیم کیک آماده بگیریم. اون شب یکی از بهترین شبای عمر من و بابایی بود و کلی بهمون خوش گذشت . البته تو اولش مهمون زده شدی و دائم با گریه می گفتی که بغلم کن و من نتونستم به مهمونهام برسم اما وقتی آقایون اومدن وضع فرق کرد و تو دیگه من و نمی شناختی.  ...
8 بهمن 1390

عکسای رضا جونی به روایت گوشی خاله

سلام عسلم بابا حاجی و خاله دو،سه روزی پیش ما بودن و من گوشی خاله رو توی کامپیوتر ریختم و امروز برات توی این پست می گذارمشون امیدوارم خوشت بیاد      خیلی خیلی دوست دارم عزیزترینم ...
7 بهمن 1390

آلبوم عکس رضای مامان

بهت قول داده بودم عکسای آرایشگاهت رو بگذارم که الان فرصتش پیش اومده،چند تاش هم توی ادامه مطلب می گذارم   و باز هم شرارت های خوشگل مامان روی نرده بوم: این هم آخر و عاقبت شلوغ کاری شما با اسباب بازی هات که در کمدت رو بستم اما چون خودت هم بهم کمک کردی هنوز بعد از گذشت یک هفته نگفتی که در کمدم رو باز کن ولی یک خوبی که داره از شر اسباب بازی هات راحت شدم     ...
23 دی 1390

ادامه آلبوم عکس عسلم

♥   سلام عشق مامان ♥ عزیزم باز امروز با عکسای درهم ورهم تو اومدم راستی پسر خوشگلم این چند روزه که توی اتاقت روشنه بیدار شدنت با گریه شدید نیست و یک مقداری بهتر می خوابی . روز اول که برات چراغ خواب گذاشتم تو هم نامردی نکردی و هر دو شاخ چراغ رو شکستی که یکیش هم توی پریز جا موند فقط خدا با ما بود که وقتی می خواستی از توی پریز در بیاری برق نگرفتت و الان اتاقت رو با چراغی که بیرون روشن می کنم از تاریکی در می یارم اتفاقا این جوری هم نور بهتری توی اتاقته هم دستت به خراب کاری کمتر می رسه. عزیزم دوباره یک عکس دیگه از آتلیه رفتنت می گذارم که این دفعه هم اخمات رو باز نکردی و حسابی قیافه آروده بودی( این عکس...
29 آذر 1390