نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

دلنوشته ای به عزیز دلم

1390/5/11 0:57
586 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه مامان، امشب مثل خیلی شبهای دیگه بی خوابی اومده سراغم. تقریبا 20 دقیقه دیگه دهمین روز از مرداد سال نود تموم میشه و ما وارد ماه رمضون می شیم. تو و بابایی توی سالن خوابیدید و من پاورچین، پاورچین خودم رو به اتاق خواب رسوندم تا برای مونس تنهایی هام بنویسم.

نمی دونم وقتی اینها رو می خونی چند سال برات تولد گرفتم؟ من وبابایی کنارت هستیم یا نه؟ اما برات دعا می کنم هر کجا هستی مایه افتخار و سربلندی ما باشی. مطمئن باش دعای خیر ما همیشه و در هر کاری همراهتِ. عزیزم، هر روز که می گذره، کنار ما بزرگ می شی و با حرفای قشنگت نور و زندگی رو به دنیای من وبابایی می یاری، این اوج نعمت برای یک پدر و مادر که ببینند دلبندشون کنارشون صحیح و سلامتِ.

تو هر روز خوشگل تر و ناز تر و شیرین زبون تر از دیروز میشی.

عزیزم تا اینکه تو یک مرد کامل بشی فقط کافیه که یک چشم بهم زد همون جور که من و بابایی این همه سال از عمرمون گذشت، پسرم توی این آشفته بازار روزگار فقط و فقط یک چیز از تو میخوام که این آشفته بازار تو رو تبدیل به یک انسان آدم نما نکنه انسانی که بویی از آدمیت نبرده. دلبند مادر، زندگی سختِ و قطعاّ در روزگاری که تو قرار بار زندگی خودت و چه بسا خونوادت رو به دوش بکشی سخت تر هم باشه ، اما در هر وضع و اوضاعی یادت باشه که آدم باشی نه یک فرد بی خاصیت، من که نتونستم برای اطرافیانم نور امید باشم اما امیدوارم تو این طور باشی.

شیرینم ،مامانی؛ بهترین روزها و ساعتها رو برات آرزو می کنم،انشااله دست یاری گر ولیعصر(عج) همیشه توان بخشت باشه.

عاشقانه با تمام وجودم و از ته قلبم دوست دارم. سلامت و سربلند باشی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد جون
13 مرداد 90 18:10
دلنوشته قشنگی بود

ممنون عزیزم