نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

فدات شم عزیزم

سلام مامانی قربونت بشم امشب می خوام یک کمی قربون صدقهء شیرین زبونی هات بشم که من و بابایی رو کلی ذوق زده می کنی عزیزم این هم از دایره المعارف شما: نارندی: نارنگی       پرتگالا: پرتقال        گول دادم: قول دادم شامپول: شامپو      خوایش می کنم: خواهش می کنم بادتنک: بادکنک      خانوش: خاموش     کمتم تن: کمکم کن گار و گار و گار:قار و قار وقار کیف کردی چقدر خوشگل حرف می زنی!!! من وبابایی که حسابی کیف می کنیم امشب بابایی از شیطنت های شما می گفت و می گفت که این کار های رضا به من رفته که شرارت...
3 بهمن 1390

السّلام علیک یا رسول اللّه (ص)

   اَفْضَلُ جَهادِ اُمَّتی اِنْتظارُ الفَرَجِ؛ برترین جهاد امت من منتظر فرج بودن است. با فرار رسیدن شهادت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و  امام حسن مجتبی علیه السلام کم کم طبل پایان 2ماه عزاداری زده میشود. بدون مقدمه ‍؛ در عصر حاضر عامه مردم معتقدند پیامبر به مرگ طبیعی از دنیا رفته اند ولی اگر در روایات و اتفاقات گذشته عمیق شویم متوجه میشویم که پیامبر و علی بن ابی طالب و فرزندان او تا امام حسن عسکری علیه السلام همگی شهید شده اند. حال معلوم نیست چرا در حال حاضر چرا خیلی مصر هستند که اینطور وانمود کنند که پیامبر اکرم به مرگ طبیعی از دنیا رفته اند. در این مطلب به روایات و اسنادی که نشان میدهد آن د...
1 بهمن 1390

پسر خوشگلم تولدت توی راهه

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:میگویند فردا مرا به زمین میفرستید من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه  میتونم برای زندگی به آنجا برم ؟خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را بری تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه. اینجا در بهشت "من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینهابرای شادی من کافیست.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواندو هر روز برایت لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کردو شاد خواهی شد.کودک ادامه داد:من چطور می تونم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت...
29 دی 1390

برای جگر گوشم

سلام طلای مامان امروز توی حال خودم بودم و داشتم به گذشتهء سه نفرمون فکر می کردم روزای شیرینی که تو برای اولین بار کاری رو انجام می دادی مثلا روزی که برای بار اول غلط زدی یادمه که فرداش عروسی دایی میثم بود و وقتی داشتم پوشکت رو عوض می کردم برای اینکه از دستم فرار کنی خیلی سریع غلط زدی و قند توی دل من آب کردی یا روزی که برای اولین بار خودت رو از مبل کشیدی بالا انقدر ذوق زدم که چند بار از مبل آوردمت پایین و دوباره رفتی بالا و تند و سریع و با کلی زحمت خودت رو بالا می بردی یادم اومد از روزی که با هم رفتیم پارک و شما تازه راه رفتن یاد گرفته بودی و من برای خودم و بابایی چای ریختم و بین خودمون روی صندلی گذاشتم و شما هم که عاشق چای هستی ت...
22 دی 1390