بالاخره بعد یک ماه میخوایم بریم مشهد
سلام مامانی سلام پسر خوشگلم
امروز قراره اگر خدا بخواد بریم مشهد(هورااا) و اونجا برم دکتر و اگر معلوم شد درد پام مورد خاصی نداره می یام بجنورد اما اگر نیاز به استراحت داشته باشه مسهد می مونیم و بابایی تنها می یاد
عزیز دلم ی یک ماهی هست که من نتونستم و درست و حسابی بغلت کنم و خودت هم که این موضوع رو خوب درک کردی حتی وقتی رو صندلی جلوی سیستم بغلت می کنم تا چیزی بهت نشون بدم با زبون شیرینت یاد آوری می کنی که "دتتر گفته من رو اینجوری بغل کنی"
خلاصه دلم واسه اینکه بغلت کنم و فشارت بدم و یادم بره توی این دنیا هستم تنگ شده
نمی دونی وقتی بغلم می کنی و با دستای کوچولو و نازت، نوازشم می کنی چقدر دلم آروم میگیره
عزیزم یکی دو روزه شیطنت هات حسابی گل کرده و حرفایی می زنی که سرمون شاخ در می یاره
این مدل حرفات از یک شنبه شب شروع شد که وقتی مامانی زنگ زد شما گوشی رو برداشتی و به مامانی گفتی "چرا اینقدر اینجا زنگ میزنی"
دیشب هم که بابایی ساعت 12 نصف شب از سر کار اومد خونه و چشماش هم از بس به مونیتور نگاه کرده بود باز نمیشد وقتی بهت گفت بیا بابایی رو بوس کن . گفتی که " چرا اومدی خونه؟؟"
امروز هم مامانی می خواست برای من قورمه درست کنه و گوشت می خواست از فریزر برداره به مامانی گفتی که "گوشت از توی فریزرمون بر ندار؟؟ چقدر گوشت بر می داری؟؟" خلاصه نگذاشتی که مامانی کارش رو بکنه و دیروز هم به مامانی می گفتی "از آب هامون بر ندار چقدر آب برمی داری"
این هم آخر و عاقبت ما با شما
الان هم داری به گوشی من ور می ری و با مامانی مثلا صحبت می کنی و احوال بابا رضا و عمه سمانه رو می پرسی. اول هم که اومدی توی اتاق از من پرسیدی که " داری جی کار می کنی؟؟"
ای خدا حالا هم که داری "می پرسی شارژر گوشی رو از کیف خاله آوردی؟؟"
بگذریم عزیزکم....
امروز سه شنبه 11 روز از 11 همین ماه سال 90 گذشته و تا روزی که دوباره وبت رو آپ کنم خداحافظ