نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

بالاخره بعد یک ماه میخوایم بریم مشهد

1390/11/11 15:43
553 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی سلام پسر خوشگلم

امروز قراره اگر خدا بخواد بریم مشهد(هورااا) و اونجا برم دکتر و اگر معلوم شد درد پام مورد خاصی نداره شکلک های شباهنگ Shabahangمی یام بجنورد اما اگر نیاز به استراحت داشته باشه مسهد می مونیم و بابایی تنها می یاد

عزیز دلم ی یک ماهی هست که من نتونستم و درست و حسابی بغلت کنم و خودت هم که این موضوع رو خوب درک کردی حتی وقتی رو صندلی جلوی سیستم بغلت می کنم تا چیزی بهت نشون بدم با زبون شیرینت یاد آوری می کنی که "دتتر گفته من رو اینجوری بغل کنی"

خلاصه دلم واسه اینکه بغلت کنم و فشارت بدم و یادم بره توی این دنیا هستم تنگ شده

نمی دونی وقتی بغلم می کنی و با دستای کوچولو و نازت، نوازشم می کنی چقدر دلم آروم میگیره

 

عزیزم یکی دو روزه شیطنت هات حسابی گل کرده و حرفایی می زنی که سرمون شاخ در می یارهشکلک های شباهنگ

این مدل حرفات از یک شنبه شب شروع شد که وقتی مامانی زنگ زد شما گوشی رو برداشتی و به مامانی گفتی "چرا اینقدر اینجا زنگ میزنی"شکلک های شباهنگ

دیشب هم که بابایی ساعت 12 نصف شب از سر کار اومد خونه و چشماش هم از بس به مونیتور نگاه کرده بود باز نمیشد وقتی بهت گفت بیا بابایی رو بوس کن . گفتی که " چرا اومدی خونه؟شکلک های شباهنگ ؟"

امروز هم مامانی می خواست برای من قورمه درست کنه و گوشت می خواست از فریزر برداره به مامانی گفتی که "گوشت از توی فریزرمون بر ندار؟؟ چقدر گوشت بر می داری؟؟" خلاصه نگذاشتی که مامانی کارش رو بکنه و دیروز هم به مامانی می گفتی "از آب هامون بر ندار چقدر آب برمی داری"

این هم آخر و عاقبت ما با شما

الان هم داری به گوشی من ور می ری و با مامانی مثلا صحبت می کنی و احوال بابا رضا و عمه سمانه رو می پرسی. اول هم که اومدی توی اتاق از من پرسیدی که " داری جی کار می کنی؟؟"

ای خدا حالا هم که داری "می پرسی شارژر گوشی رو از کیف خاله آوردی؟؟"

بگذریم عزیزکم....

امروز سه شنبه 11 روز از 11 همین ماه سال 90 گذشته و تا روزی که دوباره وبت رو آپ کنم خداحافظ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ملینا
13 بهمن 90 9:59
سلام عزیزم ان شالله که هر چه سریعتر خوب بشی . رضا جون خیلی شیرین زبون شدی می یام بوست می کنما.ولی حیف که نمی تونم بیام اما از همین جا می بوسمت عزیزم.


قدمتون رو چشمامون
محيا كوچولو
13 بهمن 90 16:12
بسلامتي، ايشالله زود خوب خوب ميشي خاله


ممنونم خوشگل خاله
رضوان مامان رادین
16 بهمن 90 21:00
سلام عزیزم
امیدوارم مشکل پاتون جدی نباشه و زود زود خوب شید و دوباره رضا جون را محکم بغل کنید.


مثل همیشه ممنوم که بازم به ما سر زدید و احوالمون رو پرسیدید