خواستگاری
سلام سلام خوشگل مامانی
عزیز دلم 5 سال پیش مثل امروز 26 بهمن بابایی اومد خواستگاری مامانی اون سال هجری قمری و شمسی با هم مصادف بودن یعنی 26 محرم هم بود که بابایی با خاله و مامانی و عمه سمیه برای خواستگاری اومدن خونه ما و من و بابایی حدودا از ساعت 7:30 تا 11 شب با هم صحبت کردیم و چون حرفامون بدرد بخور نبود و بابایی یک دل نه صد دل عاشق مامانی شده بود و توی بجنورد هم برای مامانی دلش تنگ شده بود هفته بعدش بازم پنج شنبه یعنی 3 اسفند دوباره من و بابایی برای بقیه حرفامون رفتیم توی اتاق و باز کلی حرف زدیم و و هفته بعد پنج شنبه10 اسفند بابایی با بابا رضا و مامانی و دایی هاشم و عمه سمیه برای قول و قرارها اومدن خونه ما و دیگه همه چیز تموم شد .
26 اسفند که فرداش اربعین بود من و بابایی و مامانی ها با هم برای آزمایش رفتیم.
شبنه 11 فروردین 86 که 11 ربیع الاول 1428 ساعت 10 شب من و بابایی توی صحن جمهوری حرم امام رضا (ع) به عقد هم در اومدیم روزی که برای من و بابایی نه تنها پر از خاطرهء بلکه برامون مقدس هم هست .
روز پنج شنبه همون هفته که شب ولادت پیامبر بود مراسم عقد رسمی هم برگزار شد.
این هم از قصهء من و بابایی.
حالا عزیزم تو ثمره ازدواج من و بابایی هستی.
با تمام وجودمون دوست داریم عزیزم