دایی هاشم میان اینجا
سلام عزیزم، اوضاع احوال چطوره؟ الان که دارم مینویسم تو توی بغلم نشستی و یک صندلی دیگه هم کنارم گذاشتم تو داری به قول خودت "ققاشی" می کشی نقاشی هایی که حتما جایزه تندیس طلایی هنرهای تجسمی پست مدرن رو می گیره.
وای خدا هنوز نقاشی نکشیده می گی "نمی خوام ققاشی بکشم و اومدی پشت سر من و هی داری حلم می دی جلو.
امروز از صبح هر کار کردم وسایلت رو جمع و جور کنی که مهمان داریم زیر بار حرف زور من نرفتی که نرفتی کاش قضیه به همین جا ختم میشد اما تو خونه رو بهم ریخته تر خم کردی.
امروز ، فردا دایی هاشم می یان اینجا (قدمشون روی چشم)تمیز کاری خونه هم بخاطر مهمانهای عزیز توی راه.
دیروز تو رو برای اولین بار با اتوبوس(جلوی خونه رو برای فاضلاب شهری کندن ماشین نمی تونه بیاد بیرون)بردیمت بیرون،رفتنا خوب بود اتوبوس برات تازگی
داشت و از طرفی همسایه طبقه اول هم که عاشق بچه هاست رو دیدیم و باهات بازی میکرد و به سلامتی به میدون شهید رسیدم. اونجا هم که خدا رو شکر چیزی معطل نشدیم و سومین داروخونه ای که رفتیم چیزی رو که میخواستم داشت و خریدیم تا اینجا همه چیز خوب بود اما همین که بابا رفت سبزی بخره تو شروع به نغ زدن کردی حالا نزن کی بزن و نمی فهمیدم چی می خوای چون خودت هم نمیدونستی فقط بهانه گیری می کردی خدا رو شکر بابایی که اومد تو هم دیگه ساکت شده بودی. برگشتن باز هم با اتوبوس اومدیم و من وبابایی و تو جلوی اتوبوس سمت آقایون نشستیم و تو تا تونستی ول زدی و از سر و کله من بالا رفتی و پایین اومدی، احوال تمام لباسم رو پرسیدی. دائم هم که می گفتی "میمینم"یعنی بذار تا ببینم.
پاشم برم توی اتاقت که رفتی اونجا و الانه است که یک خرابکاری بذاری روی دست.
این روزا سرش حسابی شلوغ چون مرداد اومده و هنوز پایان نامه بابایی تموم نشده، برای بابایی حسابی دعا کن که کارش به خوبی و سریعا تموم بشه تا هم دغدقه هامون کم بشه و هم بیشتر بابایی رو کنارمون ببینیم هم اینکه تابستون امسال هم بریم مسافرت.
امروز با هم رفتیم بالای پشت بام و کشته هارو جمع کردیم و تو حسابی پسر خوبی بودی و شیطنت نکردی (ممنون عزیزم)
این یکی دو روزه شاید نتونم برات بنویسم پس من رو ببخش عزیز دلم
انشاالله آخر هفته خوب و خوشی داشته باشیم و به ما و مهمونهامون خوش بگذره
فدات بشم♥♣