شیرینیهای شیرین ترین پسر دنیا
سلام پسرم
خوبی مامانی
وای که چقدر دلم برای نوشتن توی وبت تنگ شده بود
توی این مدت تولد دو سالگی وبت گذشت ولی من نتونستم برات مطلب بگذارم ولی همین الان بهت تبریک می گم عزیزم
عزیزم هر روز داری بزرگ می شی و با شیرین زبونی هات کلی کیف میکنم
امروز اومدم از این شیرینی ها برات بگم البته چند تایی که حضور دهن دارم رو برات می نویسم تا بینی پسر من شیرین تره یا پسر خودت
دو هفته پیش من سرماخوردگی بدی شدم و مجبور شدم تا آمپول بزنم، شما هم برای اینکه من تنها نباشم منو همراهی کردی توی اتاق تزریقات، اول که رفتیم گفتی: مامانی یادته قبلا ها اومدیم اینجا شما روی این تخت آمپول زدی بابایی هم اینجا خوابیده بود منم روی این تخت؟(تقریبا 6 ماه پیش بود که هر سه سرماخورده بودیم و همه با هم رفتیم و آمپول زدیم و شما داشتی اون شب رو تعریف می کردی) خانم پرستار تعجب کرد و پرسید پسرتون چی می گه و براش توضیح دادم جریان چیه.
خلاصه وقت اون شد که من آمپول رو نوش جان کنم که شما اومدی کنار تخت و سرت رو آوردی توی سرم و همزمان با زدن آمپول به من گفتی "دکی" الهی قربونت بشم که می خواستی هواسم رو پرت کنی که من درد نکشم
توی این مدت انتخابات ریاست جمهور رو داشتیم که شما هم صد البته دور از این برنامه سیاسی نبودی
یک روز که شما و مامانی رفته بودین پارک به شما یک بسته شکلات با یک برگه تبلیغاتی یکی از نامزدها می دن و شما هم چون می خواستی با من بخوری بیرون بازش نکرده بودی و اومدی خونه، تا منو دیدی گفتی: مامانی برات شکلات آوردم، منم که دیدم تبلیغاتیه به مامانی گفتم که: می خواستن نمک گیرتون کنن شکلات دادن؟ گذشت و شما شکلات رو خوردی و بعدش رو کردی به من گفتی: مامانی نمک نداشته!!
الهی فدات بشم چند روز بعد که با بابایی بیرون از خونه بودیم و عکس همون نامزد رو بزرگ زده بودن توی خیابون شما رو کردی به بابایی و گفتی: بابایی این همونی بود که بهم شکلات داد
یک روز هوست کرده بود و نقاشی منو کشیده بودی و به مامانی نشون میدادی و مامانی ازت پرسید این نقاشی کیه؟ گفتی مامان جونمه.
مامانی گفت پس چرا موهاش این جوری سیخ سیخیه؟ گفتی آخه موهاش رو فشن کرده!!!
شما حسن آقا رو خیلی کم می بینی آخرین بار هم که دیدی زمستون پارسال بود که بندهء خدا سرماخوردگی گرفته بود و سرش رو بسته بود
حالا چند روزه پیش با خاله و حسن آقا رفته بودی پارک و وقتی اومدی گفتی: همون آقایی که سرش رو بسته بود، باز کرده بود
دایی کاظم اومده بود خونه مامانی، شما رفته بودی کنارش نشسته بودی و تا چایی اومد رو کردی به دایی و گفتی: از این آبنباتا بخور حالش رو ببر
چون من وشما خیلی مشهد می ریم و شما هم از بس محبت هات به بابایی زیاده بهش زنگ نمی زنی این دفعه بابایی ازت قول گرفته بود که رفتی مشهد یاد من افتادی به من تک بزن، شما هم هر از گاهی می یومدی و می گفتی مامانی به بابایی یک تک بزن
ازم پرسیدی اعوذ بالله یعنی چی و وقتی برات توضیح دادم گفتی: یعنی پس کارش رو انجام ندیدم کار خدا رو انجام بدیم!!
الهی بگردمت یک روز من خواب بودم و شما هم دیدی غذا داره جلز و ولز می کنه و گرفتی زیرش رو خاموش کردی
به بابایی می گم چرا ناراحتی؟ شما می گی: نکنه نامه هاش به هم ریخته ناراحت شده
با هم تخمه می خوردیم و من با سرعت مافوق صوت می خورم که شما برگشتی بهم گفتی: مگه کجا می خوای بری؟ آروم تر بخور
تم گوشیم رو عوض کرده بودم، پرسیدی چرا اونجایی که می ره توی عکسات عوض شده؟ برات توضیح دادم و شما هم گفتی: می گی رفته کارواش
این هم یک کوچولو از شیرین زبونی های شما عسلم