سالگرد ازدواج
سلام عسلی
دیروز سالگرد ازدواج من و بابایی بود
هورااااااااااا
و چقدر هم از همه سالا متفاوت تر برگزار شد
پنج شنبه که می خواستیم بریم مشهد،برای بابایی مهمون اومد و بابایی هم که دید من دمق شدم (شما هم دایم داشتی می گفتی توی آمپاس گیر کردم اون هم آمپاس نه آمپــــــــــــــــــــــاس) و یک عالمه کیک درست کردم که روی دستم می مونه و از طرفی من برای افطاری خونهء مامان مهمون دعوت کرده بودم و مامانی توی مشهد کلی تدارک برای مهمونی من دیده بود و نمی شد که مهمون باشه و میزبانش نباشه،بابایی ترجیح داد ما رو بفرسته مشهد و خودش توی بجنورد بمونه
خلاصه من و شما رفتیم مشهد
اونجا که رسیدیم ساعت تقریبا هفت و نیم شده و بود و نیم ساعتی به اذون مونده بود
افطار امسال رو تصمیم گرفتم که مامانی کمتر اذیت بشه و توی خونه نباشه و به همه گفیم که بیان توی پارک و وقتی ما هم که رسیدیم مامانی دیگه کاراش تموم شده بود و من هیچی بهشون کمک نکردم
خلاصه وسایلا رو بردیم پارک و همه فامیل هم از اینکه مهمونی اونجا برگزار شده بود کلی ذوق زده شده بودن
بعد افطار هم رفتیم سراغه تاب و سرسره وای که نمی دونی به من که کلی توی وسایلای شما کوچولوها خوش گذشت
توی همین حین هم اونجا سرسره بادی رو داشتن باد می کردن و منم که خیلی دوست دارم شما رو ببرم همچین جاهایی ولی بابایی اصلا نمی گذاره و می گه نمی ارزه به اینکه برات اتفاقی بیفته
ولی منم که چشم بابا رو دور دیدم بردمت سرسره و وای نمی دونی چقدر کیف کردی هر چند من انقده از اون ور باهات کیف کردم که همه خاله ها می گفتن به مامانش بیشتر خوش گذشت .....
بعد هم رسیدیم به بحث کیک که چون من دقیقا مهمونا رو بنمیدونستم ( اصولا تکه کردن کیک رو هم بلد نیستم یا کم می برم یا زیاد) با اینکه من زیاد کیک درست کرده بودم ولی کم اومد و همه نتونستن از هر مدلش بخورن و مخصوصا به شما که قول داده بودم یک تکه از همش بدم بهت نرسیدددد
برای بابایی هم فقط یک تکه موند که وقتی بهشون دادم شما هم با اون شریک شدی و کلا هیچ کدوم از کیک سالگرد ازدواج چیزی نفهمیدیم ولی بجاش کلی کنار فامیل بودن بهمون خوش گذشت
دیگه ساعتای 11 هم که شد رفتیم طرقبه و علی آقا به مناسبت تولد خاله همه رو بستنی شاد مهمون کرد و وقتی برگشتیم دو ساعتی به اذان صبح مونده بود که خوابیدیم و سحر رو خواب موندیم و روزه بی سحری امسال رو هم گرفتیم
موقع خواب شما می گفتی مامانی سرسره خیلی حال داد خیلی خوش گذشت
بعد هم گفتی مامانی اون بستی ها هم خیلی باحال بود
جای بابایی حسابی خالی بود
عزیزم فردای اون روز هم جمعه بود و سالگرد ازدواج رسما شروع شد و بابایی هم مهموناش رفته بودن و ساعتای ده خودش رو رسوند مشهد و عصر هم رفتیم خونه عمه جون برای افطار و طبق معمول شما هم با بر و بچ وروجک کلی بازی و .... کردی
عزیزم این هم از سالگرد روزی که برای من و بابا پر از خاطره هست
سالگردی که همون جور که گفتم متفاوت تر از همه سالا بود، هم بابایی پیشمون نبود هم برعکس همیشه که سه نفری برگزار می شد، کنار اقوام بودیم و تونستیم این شب رو خوش بگذرونیم
"با تمام وجودم دوستت دارم همسر خوبم"
وجود نازنینت تکیه گاهیست برای بودنم، برقرار باش تا هرگز بیقرار نباشم