عید قربان و تولد بابایی
عیدت مبارک
دوشنبه گذشته عید قربان بود البته که برای من عید فطر بود چون نه تا از روزه هایی رو که بخاطر تو خورده بودم رو گرفتم اگر خدا قسمت کنه امسال همهء 40 تا روزه رو بگیرم فکرم از روزه های قضام راحت می شه.
عزیزم این چند روز که مشهد بودیم یک عالمه اتفاقهای خوبی افتاد .
شب چهارشنبه تولد الهه جون بود که شما و سارا حسابی با هم بازی کردید و شلوغ کاری کردید.
پنج شنبه هم که خونه بابا رضا بودیم، دایی اومد و رفتیم واسه تولد بابا جونی یک پیراهن گرفتیم چون جمعه تولدش بود و اون موقع بهترین وقت چون بابایی رفته بود بیرون و معلوم نبود کی می یاد.
عصر اون روز هم رفتیم عیادت زندایی و تو با نازنین یک عالمه بازی کردید.
تا اینجا که همه اتفاقهای معمولی بود اما اتفاقی که تو از اول هفته براش برنامه ریزی کرده بودی و دوست داشتی زودتر بیفته تولد نازنین بود که روز جمعه 13 آبان با تولد بابایی بود.
روز جمعه ما از ظهر رفتیم خونه عمه و یک کمی کمک کردیم .
عصر هم که تولد نازنین و بابایی بود و تو با برو بچ که یک ده ، دوازده تایی بودید کلی شرارت کردید .
روز شنبه هم که بابایی ما رو مشهد گذاشت .
شنبه عصر برای افطاری رفتیم پیش خاله و خاله عفت و خاله اکرم هم اومدن اونا هم روزه بودن . تو هم تا دلت بخواد با مهدی بازی کردی و بهت خوش گذشت خاله ها هم که از اینکه تو هر چی من می نویسم راحت می خونی کلی کیف کردن و براشون باور نکردنی بود.
یک شنبه هم که روز عرفه بود و من رفتم با خاله ها حرم برای دعای عرفه و تو هم با مامانی اومدی خونه خاله اکرم و اونجا افطار کردیم. تو هم با امیر و رضا بازی و ورجه ورجه کردی.
ما شب خونه عمو مهدی دعوت بودیم و از خونه خاله ساعتهای 7:30 راه افتادیم تا بریم خونه عمو و بابایی هم سر راه می اومد اونجا ما یک پنج دقیقه ای زود تر از بابایی رسیدم و همه مهمون ها اومده بودن.
فرداش هم که عید قربان بود و مادر گوسفند قربونی کرده بود و شب خونه دایی غدیر دعوت بودیم اما چون هوا برفی بود و بابایی گفت که اگر صبح زود بریم جاده یخ می بنده ، ساعتهای 3 راه افتادیم و برگشتیم.
خلاصه عزیزم این دفعه هم بهمون خیلی خوش گذشت .
فعلا