نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

عید قربان و تولد بابایی

1390/10/5 11:51
398 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com خوشگل مامانی

عیدت مبارک

دوشنبه گذشته عید قربان بود البته که برای من عید فطر بود چون نه تا از روزه هایی رو که بخاطر تو خورده بودم رو گرفتم اگر خدا قسمت کنه امسال همهء 40 تا روزه رو بگیرم فکرم از روزه های قضام راحت می شه.

عزیزم این چند روز که مشهد بودیم یک عالمه اتفاقهای خوبی افتاد .

شب چهارشنبه تولد الهه جون بود که شما و سارا حسابی با هم بازی کردید و شلوغ کاری کردید.

پنج شنبه هم که خونه بابا رضا بودیم، دایی اومد و رفتیم واسه تولد بابا جونی یک پیراهن گرفتیم چون جمعه تولدش بود و اون موقع بهترین وقت چون بابایی رفته بود بیرون  و معلوم نبود کی می یاد.

عصر اون روز هم رفتیم عیادت زندایی  و تو با نازنین یک عالمه بازی کردید.

تا اینجا که همه اتفاقهای معمولی بود اما اتفاقی که تو از اول هفته براش برنامه ریزی کرده بودی و دوست داشتی زودتر بیفته تولد نازنین بود که روز جمعه 13 آبان با تولد بابایی بود.

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

روز جمعه ما از ظهر رفتیم خونه عمه و یک کمی کمک کردیم .

عصر هم که تولد نازنین و بابایی بود و تو با برو بچ که یک ده ، دوازده تایی بودید کلی شرارت کردید .

رضا جونی و تولد نازنین جونی

روز شنبه هم که بابایی ما رو مشهد گذاشت .

شنبه عصر برای افطاری رفتیم پیش خاله و خاله عفت و خاله اکرم هم اومدن اونا هم روزه بودن . تو هم تا دلت بخواد با مهدی بازی کردی و بهت خوش گذشت خاله ها هم که از اینکه تو هر چی من می نویسم راحت می خونی کلی کیف کردن و براشون باور نکردنی بود.

یک شنبه هم که روز عرفه بود و من رفتم با خاله ها حرم برای دعای عرفه و تو هم با مامانی اومدی خونه خاله اکرم و اونجا افطار کردیم. تو هم با امیر و رضا بازی و ورجه ورجه کردی.

ما شب خونه عمو مهدی دعوت بودیم و  از خونه خاله ساعتهای 7:30 راه افتادیم تا بریم خونه عمو و بابایی هم سر راه می اومد اونجا ما یک پنج دقیقه ای زود تر از بابایی رسیدم و همه مهمون ها اومده بودن.

فرداش هم که عید قربان بود و مادر گوسفند قربونی کرده بود و شب خونه دایی غدیر دعوت بودیم اما چون هوا برفی بود و بابایی گفت که اگر صبح زود بریم جاده یخ می بنده ، ساعتهای 3 راه افتادیم و برگشتیم.

خلاصه عزیزم این دفعه هم بهمون خیلی خوش گذشت .

دوست دارم

 فعلا 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان بیتا
18 آبان 90 19:54
دوستان عزیز سلام منتظر حضور پر مهر شما در نمایشگاه اسباب بازی و سرگرمی های کودک و نوجوان هستیم. هیچ شادی نیست اندر این جهان /برتر از دیدار روی دوستان جت رو ........هدیه خلاقیت
مامان رضا جون
20 آبان 90 15:11
سلام خانمی ,تبریک به خاطر تولد همسرت و امیدوارم همیشه بهتون خوش بگذره و از شادی هاتون بنویسین


ممنونم عزیزم
مامان ملینا
23 آبان 90 19:51
سلام مامان رضا جون لینکتون کردم تا ان شالله سر فرصت براتون پیغام بذارم.