نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

خاطرات اون موقعه ها

1390/9/21 16:09
356 بازدید
اشتراک گذاری

این هم اولین عکس پسرم توی بیمارستان ثامن الائمه که دو ماهی زودتر اومدی تا دل من و بابایی و حسابی شور بندازی و از طرفی چشممون به شازده پسرمون دو ماه زودتر روشن بشه

اولین عکسای رضا

 

این عکس رو بابایی بعد از تولدت گرفت تا به من نشون بده آخه من بیچاره تا هشت روز بعد از تولدت چشمم به جمال دلربات روشن نشد و نمی تونستم بیام بیمارستانی که بردتنت تا گل پسرم رو ببینم

عکسای تو با یک فیلم کوتاه از دقایق اول بدنیا اومدنت رو من شاید هزار بار دیدم.

اما دل مامانی که پسرش رو ندیده با عکس و فیلم گرم نمیشه اون روزا، بدترین روزای زندگی من و بابایی و همه فامیل بود انقدر اون روزا سخت بود که نمیشه یادشون بکنم و بغض گلوم رو نگیره.

عزیزم نبودن تو کنارم و جای خالیت وقتی توی بیمارستان می دیدم همهء مامانها کوچولوشون توی آغوششونه من بدون توام دیونم می کرد

حتی نمی دونستم خدا تو رو برامون نگه میداره یا.....

 

خدا اون روزا مثل همیشه همیشه باهامون بود و نگذاشت غصه توی دل من و بابایی و بقیه فامیل بشینه

یادمه که همه زنگ میزدن حتی بعضی ها که چند بار توی روز احوال من و تو رو میپرسیدن.

روزای پر از دلواپسی که خدارو شکر خبرای خوبی هم توش داشت مثل باز شدن تمام آلوئل های ریه ات، یا جواب دادن معدت به شیر من،که باعث شد من برای شیر دادنت برم بیمارستان و اون جا بود که پسر دلبرم چهره از ابر در آورد و مامان دلواپسش دیدش، نمی تونی مجسم کنی چقدر خوشحال بودم که تو رو می بینم اما از کوچولو بودنت یک کم جا خوردم همه اعضای بدنت مینیاتوری بود کوچولو و ناز با یک پوست لطیف و نازک که روی بدن لاغرت کشیده شده بود توی تخت بدون صدایی یا حتی حرکتی خوابیده بودی،نمدونم من رو حس کردی یا نه؟ یا وقتی بغلت کردم و ریز، ریز گریه می کردم من رو شناختی یا نه؟

یا وقتی قربونت می شدم میدونستی این که بعد از ده روز جدایی ناز و نوازشت می کنه منم یا نه؟

اولین عکس رضا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)