نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

قصهء دلبری رضا جونی

1390/10/23 11:22
891 بازدید
اشتراک گذاری

 

جیگر مامان

عسل خوشگل مامان سلامسلام

عزیزترینم الان دیگه داره کم کمک چهارمین روز دی تموم میشه و من دارم از خواب بودنsleepy toddler تو استفاده می کنم

عزیزم امشب می خوام از روزای شیرینی برات تعریف کنم که داشتم مامان می شدم. می نویسم شکلکهای جالب آروینبرات که بدونی از همون اول چقدر وروجک بودی و چطوری تونستی شیش تا دکتر  رو دست بندازی و من و بابایی ومامانی و درست و حسابی الاف خودت کنی

رضا جونم

Emoticon               Emoticon                 Emoticon

قصه مامان و بابا شدن ما از اونجا شروع می شه که شما خیلی بلا بودی و من هر چی آزمایش می دادم انگار نه انگار که پسر قند عسلی داره توی وجود من بزرگ می شه،خلاصه عسل مامان بعد سه بار تست حامگی به فکر این افتادیم که شاید اتفاق دیگه ای افتاده و از دکتر ملک زاده خواستم برام سونوگرافی بنویسه ومنو بابایی همون شب یعنی 29/5/87 رفتین سونوگرافی دکتر نقیبی و اون هم نه گذاشت و نه برداشت و به منو بابایی رو کرد وگفت حامله ای....

 اولین عکس پسر خودم توی 29/5/87

من و بابایی هم که انتظار هر جور درد و مرضی داشتیم از تعجب شاخ در آوردیم و هر دو با هم گفتیم امکان نداره من 3 بار تست دادم و همه منفی بوده، خلاصه عسلی که شما باشی دکتر نقیبی هم نامردی نکرد و گفت البته با توجه به سن حاملگی که یک ماه هست و قلب جنین هنوز تشکیل نشده احتمالا جنین سقط شده.

هنوز من و بابایی توی شوک niniweblog.comاولی بودیم که دومیش هم اومد و ما هنوز مزهء نی نی دار شدن رو نچشیده بودیم زدن توی برجکمون.

آقارضا شما اون موقع فقط 17 میلی متر قدت بود اما جات رو توی دل من وبابایی حسابی باز کردی و با دیدن عکس خوشگلت توی مونیتور دلمون برات یک ذره شد و حتی به اینکه تو رو از دست بدیم ناراحتمون می کرد.

عزیزم توی ساعت 7:30 روز چهارشنبه ما دو خبر خوب niniweblog.comو بد رو با هم باید هضم میکردیم.

از سونوگراقی من و بابایی رفتیم دوباره پیش دکتر ملک زاده که دکتر عمومی بود تا ببینیم چکار کنیم از طرفی ما توی اون شهر دکتر زنان سراغ نداشتیم .

دکتر هم توی دلمون رو حسابی خالی کرد و گفت همین شب کار و تموم کنید بهتر از فرداست.

ما هم که دکتری نمی شتاختیم شانسی رفتیم سراغ خانم دکتر یزدانی هم که گفت شاید سونو اشتباه باشه و دوباره سونوی مجدد نوشت تا معلوم بشه اصلا آقا رضایی در کار هست یا نه.

خلاصه ما برای دومین بار توی اون شب رهسپار سونوگرافی (البته این دفعه به پیشنهاد دکتر یزدانی رفتیم سوتوی دکتر حکمت) شدیم...

ساعت8:22 دقیقه بود که بین من و دکتر باز حرفای تکراری رد وبدل شد و دکتر گفت احتمالا جنین زنده است ولی قلبش تشکیل نشده ولی سونوی کنترل رو بعد از ده روز تکرار کنید.

آره جونم ما دوباره راهی دکتر زنان شدیم و به در بسته خوردیم دکتر رفته بود لالا.

ما هم اومدیم خونه و من به مامانی زنگ زدمبه من زنگ بزن و جریان و مو به مو گذاشتم کف دست مامان

مامانی هم که دلش نیومد من توی غربت بلایی سر خودم و شما بیارم و از دکترای اونجا خاطر جمع نبود اصرار کرد و ما فردا پنج شنبه اومدیم مشهد

شبش که رسیدم راه به راه رفتیم دکتر زنانی که مورد اعتماد دکتر محمودی بود که با خاطر جمعی گفت کار همین امشب باید یک سره بشه، اما از اونجایی که خدا خیلی بنده هاش رو دوست داره راه دیگه ای جلوی پامون گذاشت

توی مشهد حتی به بابا حاجی هم نگفتیم ولی بابا حاجی با توجه به سابقهء کاریش فکر کنم فهمید و به رومون نیاورد.

دکتر تکلو که یکی از دکترای به نام مشهده و من ومامانی و باباحاجی بهش اعتماد داریم هم حرفای دکتر حکمت رو زد و قرار شد من بعد از ده روز دوباره سونو بدم...

 خلاصه عزیزم اولش که شما رفته بودی توی غیبت و ما هر چی آزمایش می دادیم رخ نمینمودی و حالا هم که از غیبت صغرا در اومده بودی معلوم نبود که چی کاره ای

مشهد رفتن ما با اومدن عمو میثم از سربازی یکی شد و مامانی گوسفند جلوی پاش کشت و من هم که خیلی درد داشتم بخاطر توی جاده بودن شب قبلش و نمی خواستم کسی بفهمه و از طرفی هنوز هم به ما نگفته بودن که اصلا حاملگی در کار هست یا نه، خلاصه همون یک کم نشستن ها من رو اذیت می کرد و مهمون داری مامانی بیشتر به من فشار می اورد.

 

برگشتنا مامانی هم با ما اومد و من رفتم توی استراحت مطلق و قرار شد آخر هفته بعد بابای و خاله و دایی هم بیان بجنورد و من شب قبلش رفتم دوباره سونو و اینجا دیگه حتی من و بابای هم فهمیدیم که شما هستی و خدا رو شکر زنده ای

رضا جون نمی تونی لحظه ای رو که من وبابایی با چشمای خودمون دیدیم عسلمون قدش دو برابر شده رو تصور کنی، انقدر همه چیز واضح بود که نیازی نبود که دکتر بگه که جنین تون سالمه.

حالا دیگه هر دومون داشتیم بال در می اوردیم niniweblog.comو از اینکه داشتیم قاطی مامان بابا ها می شدیم کلی کیف می کردیم.niniweblog.com

رضا باورت می شه خدا به ما یک کوچولو داده بود که داشتیم براش غصه می خوردیم و برای زودتر دیدنش لحظه شماری می کردیم

رضا جونم تو باید مامانی رو می دیدی که چقدر خوشحال بود

اون شب خبر رو به مشهد مخابره کردیم و باعث شدی یک گردان خوشحال بشن...

مهمون داری اون روزا رو من اصلا نفهمیدم چون استراحت مطلق داشتم و حسابی کمرم درد می کرد.

مامانی پیش ما موند و بقیه رفتند اما از شانس ما سهمیه حج زیاد شد و مامانی و بابا حاجی باید برای حج آماده می شدن که تا قبلش نمی دونستیم که باید اون سال به مراسم حج برند و فقط دو ماه به ذیحجه مونده بود و باید همه کارها رو خیلی فوری توی هون دو ماه می کردند

نمی دونی رضا جون وقتی باباحاجی زنگ زد و خبر رو داد من و مامانی داشتیم بال در می آوردیم niniweblog.comniniweblog.com ولی وقتی گفت که باید فردا برای گذرنامه وبقیه کارها بریم من آب توی سرم خشک شد. پس من چی پس کوچولوی من چی؟ کی هوای ما رو داشته باشه

اما از قدیما گفتند خدا یار غریبا هستniniweblog.comniniweblog.com

خدا مثل همیشه وقتی مامانی نبود هوام رو داشت منی که استراحت مطلق بودم و جز بابایی کسی رو نداشتم.

اون روزا بابایی هوامون رو خیلی داشت شاید باید بگم هیچ وقت توی عمرمون انقدر برامون کار نکرد هم بابا بود و هم مامان بد شانسی ماه رمضان هم بود و بابایی چند وعده غذا درست می کرد،خرید تنها می رفت و تمام کارهای خونه رو مو به مو بدون هیچ کم و کاستی انجام میداد البته مامانی کلا ما رو ول نکرد و دایم در حال آمد و رفت بود(خدا مامانی رو صحیح و سالم برامون حفظ کنه که برای هر سه مون حسابی سختی کشید)

اما توی غربت ما، یکی دیگه رو هم داشتیم که باید بگم تا عمر دارم مدیون خوبی های این خانم و آقا هستم،خانم و آقای ساجدی که هنوز بعد از این همه مدت که ما دیگه پیش شون نیستیم لطفشون به ما برقراره من بعد از بدنیا اومدن تو وقتی دیگه مامانی نمی تونست برای نگه داشتنت وقتی من آزمایش گاه داشتم بیاد و بابایی هم نمی تونست مرخصی بگیره شما پیش این خونواده بودی یا تنها کسی بود که ما وقتی تو داشتی بدنیا می اومدی همراهمون بود برای رفتن به بیمارستان ووووو...................niniweblog.com

خلاصه عزیزکم حاصل 3 ماه استراحت من افزایش 19 کیلو توی وزنم بودقلنبه که برای منی که چند کیلو هم وزن کم داشتم خیلی سخت بود

اما برسیم به اینکه شما دختر بودی یا پسر؟؟؟؟

ما روز 6/9/87 رفتیم کلینیک دکتر میترا غلامی اونجا شما 19 هفته و دو روز داشتی ومن باید اوایل برج 2 فارغ میشدم اونجا بود که به من گفت جنین پسره..هوراهورا

عزیزم رویای من و بابایی جنسیت پیدا کرد حالا دنبال اسم پسر باید می گشتیمسلام

خبر به مکه رسید و همون شب به باباحاجی زنگ زدم و اونا هم خیلی خوشحال شدن. اون موقع تازه سارا بدنیا اومده بود و یک نوه پسر به خونه رنگ دیگه ای میداد.حالا

خلاصه عزیزم طی مدت حاملگی من 8بار سونو رفتم (دو بار توی 29/5/87، 5/6، که سونوی کنترل بود و ما فهمیدیم داریم 3 تا می شیم، تاریخ 9/7 که برای چکاپ رفتم و شما 13 هفته و 1 روزه بودی و قرار بود 26/1/87 بدنیا بیای ،توی 19/7 که دست و پاهات رو دیدیم6/9 که فهمیدیم شازده پسر داریم ماو 26/11 که اخرین سونویی بود که خودم رفتم و یک سونو هم که بیمارستان روز قبل از بدنیا اومدنت من رو برد)

راستی از دکترت بگم که خانم دکتر ژیلا خانی آمپولکه از یکی از کشور های آمریکا با یک ایرانی ازدواج کرده بود رو برای طبابت پسرم انتخاب کردم. ایشون رو دکتر تکلو و هم اینطور دوست، دوست داشتنیم مامان محمد جون بهم معرفی کردن و من به سختی برای ویزیت پیشش می رفتم

پسر مامان، من چقدر خوش بین بودم که با وجود شیطنت های تو توی دوران بارداری فکر می کردم سر موقع بدنیا می یای و مشهد هم وقتی می اومدم پیش دکتر تکلو برای ویزیت می رفتم تا اگر مشهد بدنیا اومدی دکتر تکلو زحمتش رو بکشه.

تو انقدر بلا بودی که وقتی تکون می خوردی همه میفهمیدن و با بچه های خودشون که اینجوری نبودم مقایسه می کردند

انقدر اونجا پشتک وارو زدی و وول زدی که جا برات کم اومد بازم خدا رو شکر اگر شما دو تا دوقلوبودید که حتما 4، 5 ماهه بدنیا می اومدید.

رضا جونم از بهترین حس دنیا می خوام برات بگم:

چهارمین سونوی من روز 9/7 /87 بود که شما 12 هفته داشتی و وقتی من و بابایی توی مونیتور شما رو دیدیم داشتیم از هوش می رفتیم : دو تا دست کوچولو دو تا پای نازک و ظریف یک سر که به تنش نمی خورد. وای خدای من این پسر ما بود که داشت شنا می کرد و داشت دست و پاهاش رو تکون می داد انگار می دونستی ما داریم می بینیمت و برامون ذوق می زدی .

وای رضا بهترین روز عمرم بود تو رو سالم دیده بودم نمی دونی بابایی برات چیکار می کرد.

نمی دونی نمیدونی

همیشه من و بابایی وقتی یاد اون لحظه می افتیم شوق توی چشمامون می یاد.

عزیزم دوست دارم

این هم آخرین بار قبل از بدنیا اومدنت که ازت عکس گرفتیم . هر چند دکتر سونوگرافیت مایع آمنیوتیک رو طبیعی گزارش کرد اما یک جای کار اشکال داشت و این مایع کمتر از حد معمول بود و باعث شد که من زودتر از موعد فارغ بشم

و این آخرین عکست شرمنده که دیگه یک کمی کنجوله

رضا جونی در 26/11/87

پسرم:

 لحظه های شیرین با تو بودن خیلی دوست داشتنیه

فعلا تا همین جای قصه بسهبای بایبای بایبای بای

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

mamani helena
5 دی 90 22:11
che poste zibayei bod azizam


ممنونم
مامان ملینا
6 دی 90 12:35
خاطرات باید گاهی تکرار شود تا این وروجکها بدونن برای بزرگ کردنشون چه زحماتی می کشیم. پیشاپیش تولدت مبارک گلم.بازم بهت سر می زنم.


سلام، یعنی می گی رضا خواهر یا برادر دیگه می خواد. ممنونم از تبریکتون





مریم -----------♥
12 دی 90 16:46
سلام عزیزم! 1.وبتون خیلی نانازه نی نی تونم همین خوشمل تر! 2.من مریم زند هستم 12سالمه! 3.بیاین به وبم و نظرتون رو درباره ی تبادل لینک بگین!خوشحال می شم! 4.امیدوارم دوستای خوبی باشین عزیزم. 5.منتظرم