این روزا
سلام عسلم
یک دو هفته ای هست که برات پست تازه نگذاشتم
البته اتفاق خاصی هم نیفتاده و هر روزمون به روزمرگی می گذره
ولی چهار شنبه شب مامانی و بابا رضا اومدن پیشمون و روز بعدش هم عمه سمیه و عمه سمانه اومدن و حسابی بهت خوش گذشت و شما و نازنین و امیر و ایمان خوب بازی کردین و از جیغ و گریه و دعوا و قهر و آشتی کم نگذاشتید یک کم با هم اینطوری و بودید و
وبا هم یازی می کردید و دو دقیقه بعدش به سر و کله هم می زدید و باید از هم جداتون می کردیم
مثل وقتی که امیر یک گاز مفصل از نازنین گرفت حالا جالبش اینجا بود که امیر هنوز دعواش نکردن شروع به گریه کرد که چرا از نازنین عکس گرفتین و چرا زندایی"یعنی بنده" از نازنین و دندونای امیر عکس گرفته و می خواد توی وبش بگذاره
آخرش هم با کلی التماس و ناز کشیدن و معذرت خواهی خاله جونش ازش و اینکه زندایی خرابکاریت رو توی وبش نمی گذاره، راضی شد و از گریه دست برداشت.
شما هم کم نمی یاوردی و سر وسایلت هر چند دقیقه یک صدای گریه ای ازت بلند می شد
حالا من موندم که وقتی دور و بر خلوته همش بی قراری می کنی و وقتی هم شلوغ اعصاب همه رو خط خطی می کنی
بعدم که بردیمت حمام و توی پست بعد برات فیلمش رو می گذارم
دو تا هم عکس از قبل برات می گذارم یکیش ماله روزی که عمو مهدی؛ محمد رو به کابینت خونه مامانی وصلش کرده بود و اون یکی هم که شاید نشناسی ایمانه که از جشن اومده بود خونه عمو