باز هم شیطنت تازه
شنبه ١٠/4/91
سلام نفس مامان خوبی عزیزم
چهارشنبه شب هفته قبل قرار بود دوست قدیمی من و همکار و دوست بابایی و پسرشون که همسن شماست محمد جونhttp://mohammadgoon.niniweblog.com از مشهد بیان پیشمون...
چهار شنبه شب رسیدن و اون شب چون آرش پسر آقای پاکیزه و هلنا نوهء آقای حسینی هم بودن شما کمتر به مجمد رسیدی اما باز هم همون شب هم کم شیطنت نکردی و آبروی من و بابایی رو خوب جا کردی
با اینکه روزش نخوابیده بودی با ما تا ساعته 1 و نیم بیدار بودی
اما چشمت روزه بعد نبینه
تا فردا صبح محمد پاش روگذاشت توی خونه شما از خواب بیدار شدی و از همون لحظه دیگه نگذاشتی آب خوش از گلوی ما دو تا مامانا و محمد پایین بره دائما اشک محمد رو در می یاوردی و به هر طریق ممکن نمی گذاشتی محمد با وسایلات بازی کنه
جلوی کمدت وا می ستادی و نمی گذاشتی محمد به کمدت نزدیک بشه
هر وسیله ای که محمد براش جلب توجه می کرد شما ور می داشتی و اگه من ازت میگرفتم صدای گریه شما تا اسمون بلند می شد
خلاصه نه شما دو تا صبحانه خوردید و نه گذاشتی زهره جان یک لقمه .......
به هر ترتیب ساعته 11 شد و زهره جان که از دست آقا رضای ما و مهمون نوازیش کلافه شده بود به یایایی محمد تماس گرفت که از این مخمصه نجاتشون بده و از شانسشون بابایی محمد هنوز نمی تونست بیاد
اون روز ظهر خونه آقای پاکیزه دعوت بودیم و مامان محمد می خواست هر طور شده از این مخمصه نجات پیدا کنه و زودتر برن خونه آقای پاکیزه
حتی محمد هم از دستت کلافه شده بود و رضایت داده بود روی پای مامانش بخوابه
خلاصه آقا رضا چنان بلایی سرمون در اوردی که همچین توی قلب و روحمون حک شد
ساعتای 12 بابایی محمد رسیدن و مامان محمد تونست محمد رو از مهلکه ببره بیرون و فرستادش پایین
این شد که با اینکه شام دعوت خونه آقای حسینی بودن اما قراره شام رو منتفی کردن و بعد از خونه اقای پاکیزه راهی مشهد شدن
من که تا حالا هیچ وقت توی بازی بچه ها دخالت نمی کردم و اگه شما ا از سر و کول هم بالا می رفتید من خیالم نبود ولی اون روز دائم توی اتاق شما بودم تا از مسایل احتمالی جلوگیری کنم
صحبت و نصیحت و تهدید و حتی رشوه هم کاری از پیش نمی برد و صلح رو برقرار نکرد به هیچ قیمتی هم حاظر نبودی از توی خونه بیرون بری و برای دوچرخه سواری بری توی پیلوت یا با کامپیوتر بازی کنی
فقط و فقط تنها چیزی که اون روز سر گرمت می کرد محمد و بود و محمد.....