نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

یک شاهکار تازه

1391/4/26 18:16
536 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

سلام مامانم

سلام همه هستی من

این روزا هر روز شیطون تر می شی و با کارایی که همش از سر شیطنت های بچه گانه است یک جورایی حال من و بابایی رو می گیری

تقربیا این روزا هر روز حرف تازه و کار تازه ای داری که برامون انجام بدی

مثله دیشب که رفتیم بیرون و ساعتای 11 شب اومدیم خونه و تا کلید رو توی قفل گذاشتیم که در رو باز کنیم.

.

.

.

بله آقا رضا، کلید توی در جا نخورد و در باز نشد

آره جونم شما کلید من رو از توی خونه توی در جا گذاشته بودی و نمی تونستیم در رو باز کنیم

وای که کفرمون در اومده بود و خودتم که فهمیده بودی چیکار کردی صدات در نمی یومد

بابایی هم هر چی تلاش کرد نتونست در رو باز کنه و گفت که بریم دنبال کلید ساز

خوب آقا رضا اون موقع شب اون هم توی شهر بجنورد که نمی شد قفل ساز گیر آورد و تموم جایی که باز بود مربوط به شکم و میوه و تک و توکی سوپری بود که هنوز دنبال مشتری آخر شب بودن و یک جورایی به کسایی مثل ما خدمت رسانی می کردن

توی این شهر کلی بالا و پایین رفتیم و لی دریغ از یک کلید ساز که شماره ای که روی در مغازه اش بود رو جواب بده و ما همچنان دنبال می گشتیم

بالاخره یکی از شماره ها جواب داد و رفیتم دنبالش

بالاخره این پسر جوان که با مصیبت پیداش کرده بودیم نتونست در ضد سرقت رو باز کنه و با شکستن قفل که از بابا هم بر می یومد علاوه بر دستمزد خودش خسارت یک قفل رو هم به ما زد و ما اومدیم توی خونه

فرداش از خواب بیدار شدی و پرسیدی که: خوب بالاخره چه جوری اومدین توی خونه؟

آخه شما چون ظهر هم نخوابیده بودی دیگه شارژت تموم شده بود و مثلا از من اجازه گرفتی و ساعت تقریبا 12 توی ماشین قبل از اینکه ما کلید ساز رو بر داریم خوابیدی

خوب این هم از یک شب دیگه که با خراب کاری شما به تموم شد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سپیده
8 تیر 91 22:21
سپیده
8 تیر 91 22:22
خوشحال می شم به منم سر بزنید و با نظراتتون دلگرمم کنید
عمه جونی
10 تیر 91 0:02
قربونت برم با این شیطونیات عمه جونی یه کم به فکر مامان و بابات باش عزیزم
مامان ملینا
10 تیر 91 13:59
بیا چت