باز هم اتفاق بد
دیروزجمعه بود و ما نرفتیم مشهد
عصر که شد بابایی گفت باید برم گاز بزنم شما هم می یان من هم گفتم که نه ولی شما کلی اصرار کردی که بری ولی چون ظهر نخوابیده بودی من نمی خواستم بری
خلاصه جلوتر از بابایی رفتی توی پیلوت و بابایی گفت اگه می خوای نیاد بیا بگیرش
من هم اومدم در سکوریت پیلوت رو قفل کردم که نتونی بری توی حیاط و با بابایی بری
اومدم بالا توی خونه و برای کاری رفتم روی تراس که دیدم شما توی حیاطی
از بابایی پرسیدم چه جوری شد در که قفل بود از کدوم در اومد
بابایی هم اشاره کرد که از همون در که من قفل کرده بودم رفته بودی بیرون
خلاصه بابایی که از قبلش هم دوست داشت ببردت با خودش بردت
دو ساعتی طول کشید تا برگشتین
وقتی اومدی دیدم ناراحتی و بابایی هم که اومد با یک چهره بر افروخته اومد خونه
پرسیدم چی شده شما ها اینقده داغونید
که بابایی تعریف کرد که شما
شما
شما
.
.
.
توی ماشین خوابت می بره و بابایی در ماشین رو قفل می کنه و می ره تا از مغازه جلوی ماشین میوه بگیره که یک دفعه صدای ترمزه شدید یک ماشین رو می شنوه و بر می گرده که می بینه یک آقایی داره یک بچه رو از وسط میدون کارگر می یاره بیرون
نگاه که می کنه می بینه آقا رضا اند
بله شما از خواب بیدار شدی و چون در عقب قفل کودک داره از در راننده پیاده می شی و می زنی به خیابون
وای که بابایی از شدت وحشتناکی اتفاق چنان هول کرده بود که هنوز بعد از اومدن از اونجا قلبش داشت از توی سینه اش در می یومد و تا کلی وقت با دهن روزه حرص می خورد و یک کلمه هم باهامون حرف نمی زد
شما هم که به بابایی می گفتی چیکار کنم دیگه از دستم ناراحت نمی شی
وای رضا جونم خیلی دوست داریم