------
سلام عزیزم
این روزا کمتر به وبت سر می زنم و الان هم زیاد نمیتونم برات بنویسم فقط اومدم از اتفاقای دیروز و دیشب برات بگم
دیروز من حالم خیلی بد شد و سرماخوردگی شما روی من بد جوری عمل کرده بود و شما هم که ازم پرستاری می کردی و می گفتی بیا روی پام بخواب و ناز و نوازشم می کردی و برام ظرفا رو شستی و اتاقت هم مرتب کرد(عکساش رو بعدا برات می گذارم)
شب که شد دستگاه بخور اتاقت رو بردیم توی اتاق دیگه و خودمون هم اومدیم اونجا تا هر سه با هم در جوار دستگاه بخوابیم
هنوز من خوابم نبرده بود که قلبم شروع به تپش شدید کرد اولش 110 تا در دقیقه ولی بعد بالاتر رفت و دیگه حسابی نگران شدم
شب بدی بود و از یک طرف تپش قلب و از طرف دیگه لرز و بی حسی داشتم و بابایی هم هر چی اصرار کرد بریم دکتر ولی چون نمی دونستم شما رو چیکار کنم و از خواب دلم نمی یومد بیدارت کنم قبول نمی کردم
بالاخره بابایی به 115 زنگ زد و اقدامات ایمنی رو انجام داد و برام یک لیوان اب قند درست کرد و با کمی ماساژ بالاخره خوابم برد ولی تا لحظه ای که یادم می یاد اوضاعم بهتر نشده بود
خلاصه عزیزم می بینی ادم به مویی بنده
دیشب که دیگه فکر می کردم شب آخرمه به بابایی وصیت می کردم هر چند بابایی گوشش بدهکار نبود ولی برام خیلی سخت بود اینکه یک لحظه ای توی آخر عمر هر کسی هست که باید از عزیزانش دل بکنه و بره
چند روزه پیش که با مامان محمد بودیم اون از مرگ یک مادر جوان می گفت، دیشب صحنه هایی که برام تعریف کرده بود رو برای بابایی که تعریف می کردم می دیدم چه دلگیر کنندهء روزی که من نباید شما و بابایی و مامان و بابام ،خواهرم و تمام عزیزانم رو نبینم
دیشب با همه مشکلاتی که داشتم بغض ندیدن تو رو هم توی گلو داشتم و حتی یک لحظه هم دوست نداشتم نبینمت و فقط دلم به این خوش بود که شب آخر توی بغل خودم خوابت برد و چند باری بعد از خوابت بلند شدی و صدام زدی
عزیزم خیلی دوست دارم و امیدوارم با این تجربه تلخ مامان بهتری از قبل برات باشم
دوست دارم