بعد از چند روز دوری
گلم امروز یکشنبه، سه روزه که از مهر می گذره و امروز تازه مدرسه ها باز شده.
جند روزی بود که اینترنتمون قطع بود
و نتونستم از اتفاقهای این مدت برات بنویسم.
داغترین اتفاق اومدن بابا حاجی و مامانی و خاله و دایی و زندایی و مخصوصا سارا و الهه بود.
البته شب جمعه که رسیدن تو عقب افتادی چون قبل از اینکه بیان تو خوابیدی و وقتی که می خواستیم بخوابیم تو بیدار شدی ولی از روز جمعه تلافیش رو در آوردی.
جمعه رفتیم باغ آقای ساجدی و روز شنبه هم که تعطیل بود رفتیم روستای چنارون تو با بع بعی ها بازی کردی
و آخر کاری یک گاز حسابی از دست سارا کندی راستش رو بخوای قبلش هم دعوا و بازی رو با هم داشتید.
اونجا که بودیم رفتیم مسجد روستا تا نماز بخونیم توی راه از کنار چشمه زیبای روستا گذشتیم و تو برعکس سارا که حوصله ورجه ورجه نداشت و دوست داشت بغلش کنند تا دلت بخواد خودت رو این ور و اون ور زدی و شری کردی، توی مسجد هم راه پله های خطر ناکی داشت و حفاظ نداشت تو هم که فهمیده بودی ما به اونجا حساس هستیم که نیفتی تا چشم چپ می کردیم با دو می رفتی تا شیرجه بزنی پایین، انقدر شر گیری در آوردی که نه زندایی نمازش رو فهمید نه خاله جون و دایم دستشون رو محکم به پاهاشون میزدن تا من به تو برسم.
توی مسجد ظاهرا بخاطر شهادت خرج داده بودن و ما به آخر قافله رسیدیم، بنده های خدا هم با محبت زیاد ما رو دعوت به ناهار کردن و ما هر چی انکار کردیم اونها اصرار خلاصه ما رفتیم توی قسمت آقایون و بابایی و بابا حاجی سفره پهن کردن و ما آبگوشت رو زدیم توی رگ جالبش اینجا بود که تو که همیشه با فیلم غذا می خوری برای خوردن بی صبر بودی و کاسه آبگوشتت رو تا ته خوردی. ولی چون مامانی و دایی نبودن هممون دوست داشتیم اونا هم باشن. اما خیلی چسبید مخصوصا اینکه من چند روزی بود که هوس آبگوشت دور هم کرده بودم اون هم آبگوشت به این خوشمزگی.
روز یکشنبه هفته قبل هم عروسی امیر آقا پسر خاله بابایی بود که رفتیم مشهد.
من و تو رو روز پنجشنبه قبلش گذاشت مشهد و شنبه صبح برگشت بجنورد و یکشنبه عصر دوباره اومد و ما رو با خودش آورد خونه. عروسی توی باغ بود و تو سرما خوردی و هنوز هم داری دارو می خوری، تو مجلس خیلی اذیت کردی و تا تونستی قر زدی و نمی گذاشتی من از کنارت دور بشم، حتی پیش باباحاجی هم نموندی.
انشاالله همیشه سلامت باشی عزیزم