رضا جونی و مهموناش

 سلام عسلی،

دیروز یکی از بهترین روزای عمر مامانی بود.

چرا؟ چون پسر قشنگش تونست توی جمع کلماتی رو که یاد گرفته بود بخونه.

عزیزم دیروز خونواده بابایی (عمه جونی ها و عمو جونا) با زندایی معصوم و دختر دایی مرضیه و آیدا جون اومدن اینجا. اون روز تا همینکه همه رسیدن خونمون تو کارت هات رو آوردی و شروع کردی به خوندن و همه حسابی کیف کردن و تو رو تشویق کردن رضا جون من تا دلت بخواد توی دلم و حتی با زبونم همراه بقیه تو رو تشویق می کردم و مخصوصا مامانی و بابا رضا تا کلی از اینکه تو اینقدر مسلط و راحت تا کلمات رو می بینی اونا رو صحیح و واضح می خونی کیف کردن و همراه بقیه ماشااله بهت می گفتند(البته من هم از این ماجرا بهره بردم و من رو هم کمتر از تو تحسین نکردن حالا قرار شده آموزشگاه مجازی برای بچه های فامیل راه بندازیم (تو همین الان با بابایی رفتید آرایشگاه).

خلاصه قند عسل مامان دیروز یکی از بهترین روزای عمر مامانی بود که انشااله تکرارش همیشه برام با دیدن موفقیتهای تو باشه.

این دو روزه تو حسابی با نازنین و امیر و ایمان و آیدا بازی و دعوا و جیغ و داد کردی اما در کل پسر فوق العاده خوبی بودی مخصوصا اینکه خراب کاری هم نکردی البته غذا و آبی هم توی این دو روزه (مثل همیشه که مهمون داریم یا مهمونی میریم )نخوردی.

راستی عزیزم شما قبل از اومدن مهمونا (که خیلی انتظار کشیدی تا بیان) کلی به من کمک کردی توی درست کردن ژله پاکتهاش رو برام می آوردی توی درست کردن شیرینی و فسنجون کلی برام گردو مغز کردی وقتی برنج درست می کردم و می گفتم توی دست و پام نیا، می رفتی تلویزیون نگاه می کردی فقط یکی از بسته های کرم کارامل رو متاسفانه باز کردی ولی کار خاصی دستم ندادی.

ولی امروز نمی دونم چی شد که اومدی از اتاقت بیرون و جاشیریت رو انداختی زمین و شکستیش، مامانی هم زحمت کشیدن و خراب کاریهای شما رو جمع کردن.

یک ساعتی هم هست که از چنارون اومدیم و دوباره شما چیز جدید یاد گرفتی الان می تونی چهار تا رنگهایی رو که توی اسباب بازی هات بود رو با توجه به هم رنگ بودنشون روی پیش هم بگذاری که عکس این شاهکارت رو هم می گذارم.

یک عکس هم از شاهکار معماریت می گذارم که فکر نکنی فقط توی خوندن استعداد داری

همیشهء هممممیییییشششه

سربلند و موفق باشی

 عزیز دلم