بعد این همه مدت...
سلام
سلام
سلام
سلام
سلام مامانی
دلم برای نوشتن ازت یک عالمه تنگ شده بود
یک دو ماهی هست که نیومدم و برات پست جدید نگذاشتم
توی این مدت یک عالمه عکس ازت گرفتم و یک عالمه اتفاق افتاده
تولد بابایی که از همه مهمتر بود
هر چند اون محسن هستش که روش نوشتم چیزه دیگه نخونی مامانی
دلیلش هم این بود که حروفی رو که می خواستم توی بستش نبود
این هم روزی که رفته بودیم برای دعای عرفه امامزاده که شما هم دلی از خاک بازی در اوردی و بقیه بچه های هم سنت که دور و ور ما بودن و می دیدن که چه جوری شما داری با خاکا کیف می کنی دهنشون اب افتاده بود و ماماناشون هم از من حسابی کفری شده بودن و حتما توی دلشون می گفتن عجب مامان و بابایی هستن اینا
و این هم ادامه شرارت های شما
خوب اگه گفتی توی عکس پایینی کجا هستی پسرم
رفتی توی کمد و پشت در هم متکا گذاشتی که در باز نشه
این حرکت شما جدیدنا کشف شده
این عکس هم ماله چند هفته پیشه که با نازنین دایم می گفتید که می خواین توی جا رختخوابی بخوابید و بعد اینکه چراغا خاموش شد یک دفعه شما و نازنین مثله گلوله از توی جا رختخوابی خودتون رو انداختین بیرون و گفتید که اگه سوسک باشه چی
جالب اینجا که قبلش هر چی مامانی بهتون گفت که بیاین بیرون شما گوشتون بدهکار نبود
و این دو تا هم وقتی پسر خوشگلم به مامان کمک می کنه
این دو تا عکس مربوط به روزیه که من خیلی حالم بد بود شما هم خونه رو مرتب کردی هم ظرف شستی و هم اتاقت رو تمیز کردی و لباسات رو هم که می بینی خودت تا کردی
این هم شما نوه بابایی که رفتین اون بالا برای اینکه فقط جیگر بابایی رو در بیارین
اینجا هم که شب تاسوعاست و شما و نازنین توی مهد هستین و من و عمه هم کلی از نبود شما دو تا زلزله استفاده کردیم ولی وقتی اوردیمتون با یک عالمه انرژی مضاعف شروع کردین به شرارت