نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

برای عزیزترینم

1390/9/28 17:29
686 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند و عسل مامان، چه حال ؟چه احوال؟ شیطنتای گل پسرم چطوره؟ شرارتات برقراره؟

عزیزم این روزا توی اتاقت که می خوابی دلم برای خوابیدن کنارم که وقتی بلند می شم از خواب ببینم تو سرت رو روی شونم گذاشتی و خوابیدی تنگ می شه.

شبا توی اتاقت تا خوابت ببره همه دنیا رو جلوی چشمم می یاری و جیگرم رو در می یاری همه کتابات رو که برات باید بخونم غیر اون باید غصه بزبز قندی؛ کدوی قل قله زن، مرغ ماهی خوار و سه تا ماهی رو برات بخونم

ولی کاشکی قضیه به اینجا ختم می شد حالا دیگه وقته اینه که قصه های اجق وجق از خودم تعریف کنم، قصه هایی که سر و تهش معلوم نیست . خدا رو شکر فعلا به اینا گیر نمی دی و فقط باید قصه های که حفظی رو بدون اشکال بخونم و گرنه کچلم می کنی

بازم غصه خوابیدنت ادامه داره که اینجایه که شما باید بری اونجا که من دیگه حالش رو ندارم و مجبورم بغلت کنم و بدو بدو بریم اونجا...

باز هم باید توی تختت منتظر حرف بعدی باشم که طبق معمول وقتی چیزی نداری می گی که :"بریم پیش بابا بخوابیم من اینجا خسته می شم"

وای این یعنی سر خط.

منم دوباره باید برات بگم که سارا و نازنین اتاق دارن ولی اتاقشون قشنگ نیست و اونا شبا توی همون اتاق می خوابن و بازم تو کم نمی یاری که همون جور می گی بریم پیش بابایی...

(چند شب پیش که از سارا و نازنین گفتم و بالاخره تو خوابت برد، هنوز یک کمی نگذشته بود که چشمای نازت رو باز کردی و گفتی اتاق سارا شر شره نداره...وای نمی دونی سرم از دستت صوت کشید)

وای مامان جون اینجا دیگه حتما حتما من کچل شدم

اگر هم که بخوابی یعنی نخواییدی و می خوای من رو چک کنی که از اتاقت بیرون می رم یا نه اگر از جام جم بخورم می خندی و می گی :" مامانی نری پیش بابایی"

 عزیزم، جیگر مامانت از بس تو رو باید قانع کنه و نمی شی کبابه ولی کباب باشه بهتر از اینه که تو باز با ما بخوابی.

دیشب که بغلم می کردی و صورتم رو غرق بوسه می کردی و برای اینکه از اتاقت نرم می گفتی : "مامانی دوست دارم" یاد اون روزایی افتادم که آرزو داشتم دو ساله بشی و من از شیر بگیرمت الان تو سه سالت داره تموم می شه و من دلم نمی خواد این روزایی که با تو کیف می کنم زود بگذره و من چشمم باز کنم ببینم از نوزادیت که هیچی نفهمیدم از الانت هم هیچی نفهمم

عزیزترین مامان، تو برای من بابایی واقعا ی هدیه بودی که خدا به موقع ترین وقت بهمون داد.

دلبندم دوست دارم لحظه لحظه زندگیم رو با تو بنویسم تا بدونی با تو چه تجربه های نابی داشتم چه زیبا دقایقی سر کردم . یادم بمونه که وقتی دستت رو دور گردنم حلقه می کنی یا وقتی نوازشم می کنی  یا وقتی ضربه ای بهم می خوره تو چقدر ناراحت میشی و همون جا رو صد بار بوس می کنی یا وقتی حالم خوش نیست کمکم میکنی و کمتر شرارت می کنی و به بابایی می گی ببرش دکتر و دمای تبم رو می گیری و می گی مامانی تب داره.

عزیزترینم من با تو عالمی دارم که تا مامان نباشی و یک کوچولو مثل خودت نداشته باشی نمی فهمی. پس بدون که هیچ وقت نمی تونی خودت رو جای من بگذاری .

جیگر خوشگلم عمر من و بابای به نفسای تو بنده و چشممون به بزرگ شدنت

قشنگترین لحظه ها رو برات آرزو می کنم و برات از خدا عمر پر برکت می خوام

(قربونت برم الان برات نوشته هام رو خوندم و توهم بغلم کردی و کلی برام ناز آوردی،قربون خند هات برم مامانی)

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ماجراجويي هاي جغله كوچولو
29 آذر 90 15:07
جغله: سلام .تبريك ميگم. وبلاگ خيلي خوبي دارين ايشالا خانوادگي سلامت و موفق باشين . مطالب وبلاگ من با عكسهاي خانوادگي بروز شد خوشحال ميشم تشريف بيارين لطف ميكنيد اگرمن رو توي وبلاگتون لينك كنين www.jegheleh.niniweblog.com