نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

ی اتفاق خیلی غیر منتظره و خوب برای محمد جونی

سلام مامانی؛   این روزا نتونستم سری بهت بزنم، تمام وقتم که پشت سیستم می اومدم صرف پایان نامه بابایی میشد و نمیتونستم به وبلاگت سر بزنم، یک خبر خوب هم بهت بدم که هفته پیش مثل امروز بابایی دفاع کرد و با نمره 25/19 پایان نامه اش رو پذیرفتند. امروز شنبه، 19 روز از شهریور گذشته؛ دیروز یک اتفاق خیلی مهم افتاد، بابایی محمد جونی بالاخره منتقل مشهد شدند و دیروز همه وسایلشون رو بردن مشهد. دیروز که من منتظر تاکسی بودم تا برم استخر، دقیقا پشت سرم ماشین اومده بود تا وسایلهاشون رو باهاش ببرن، رضا جونی نمی دونی چقدر دلم گرفت، بغض گلوم رو فشار میداد، هر چند که برگشتن مامان محمد به وطنش خیلی برام خوشحال کننده بود اما کم شد...
19 شهريور 1390

دلنوشته ای به عزیز دلم

سلام دردونه مامان، امشب مثل خیلی شبهای دیگه بی خوابی اومده سراغم. تقریبا 20 دقیقه دیگه دهمین روز از مرداد سال نود تموم میشه و ما وارد ماه رمضون می شیم. تو و بابایی توی سالن خوابیدید و من پاورچین، پاورچین خودم رو به اتاق خواب رسوندم تا برای مونس تنهایی هام بنویسم. نمی دونم وقتی اینها رو می خونی چند سال برات تولد گرفتم؟ من وبابایی کنارت هستیم یا نه؟ اما برات دعا می کنم هر کجا هستی مایه افتخار و سربلندی ما باشی. مطمئن باش دعای خیر ما همیشه و در هر کاری همراهتِ. عزیزم، هر روز که می گذره، کنار ما بزرگ می شی و با حرفای قشنگت نور و زندگی رو به دنیای من وبابایی می یاری، این اوج نعمت برای یک پدر و مادر که ببینند دلبندشون کنارشون صحیح و سلامتِ. ...
11 مرداد 1390

رفتیم بابا امان

سلام      کوچولو  امروزیک شنبه 22/3/90  چند روزی که به وبلاگت سر نزدم اخه اتفاق خاصی نیفتاده بود فقط اینکه هفته قبل مشهد بودیم و تو حسابی حال کردی و با بچه ها بازی کردی و آخرهفته هم محمد جون و خاله زهره اومدن اینجا و تو طبق روال احول محمد رو حسابی پرسیدی. جمعه هفته قبل هم با خاله زهره و محمد جون و بابایی محمد جونی رفتیم بابا امان با کمال تعجب تو پسر ماهی بودی و به                                       &...
8 مرداد 1390