نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

دایی هاشم میان اینجا

سلام عزیزم، اوضاع احوال چطوره؟ الان که دارم مینویسم تو توی بغلم نشستی و یک صندلی دیگه هم کنارم گذاشتم تو داری به قول خودت "ققاشی" می کشی نقاشی هایی که حتما جایزه تندیس طلایی هنرهای تجسمی پست مدرن رو می گیره. وای خدا هنوز نقاشی نکشیده می گی "نمی خوام ققاشی بکشم و اومدی پشت سر من و هی داری حلم می دی جلو.   امروز از صبح هر کار کردم وسایلت رو جمع و جور کنی که مهمان داریم زیر بار حرف زور من نرفتی که نرفتی کاش قضیه به همین جا ختم میشد اما تو خونه رو بهم ریخته تر خم کردی. امروز ، فردا دایی هاشم می یان اینجا (قدمشون روی چشم) تمیز کاری خونه هم بخاطر مهمانهای عزیز توی راه. دیروز تو رو برای اولین بار با اتوبوس (جلو...
8 مرداد 1390

عمو جون مهدی و زن عمو جون فاطمه رفتند سر خونه زندگیشون

سلام خوشگل مامانی، ببخش که این مدت نتونستم به وبلاگت سر بزنم .  امروز سومین روز مرداد ماه و هفته دیگه مثل امروز باید روزه بگیریم و ماه مبارک شروع میشه. حال احوال تو هم خوبه، البته این روزا خیلی شر و بلا شدی کنترلت واقعا غیر ممکنه و هر کاری توی مشهد یاد می گیری و هر کاری که تلویزیون یادت می ده با چاشنی خودت ارائه می دی. کارهای عجیب و غریبت فراونه حتی حرفای عجیب هم می زنی که من و بابایی از حرفات شاخ در میاریم.مثلا چند شب پیش من رضا شده بودم و تو مامانی و قتی بهت می گفتم مامانی، دقیقا مثل خودم می گفتی " جان "،اون شب با بابایی حسابی از دستت کیف کردیم آخرش هم که بهت گفتم آب می خوام " گفتی بگو بابایی بیاره ". با...
8 مرداد 1390

ی مامان حواس پرت

توکل یعنی بدانی که مخلوق نه زیانی می زند و نه سودی می رساند، نه چیزی میدهد و نه از چیزی جلوگیری می کند؛ و چشم امید برکندن از خلق. و هرگاه بنده چنین شد، دیگر برای احدی جز خداوند کار نمی کند و امید و بیمش از کسی جز او نیست و چشم طمع به هیچکس جز خدا ندارد! این است حقیقت توکل. "جبرئیل در پاسخ به سوال پیامبر(ص) درباره توکل"   سلام شیرینم امروز و دیشب لحظه های خوبی برای من نبودن و من دایما توی دلشوره و اضطراب بودم چونکه اتفاق نا خوشایندی که دلیلش حواس پرت من از تو بود افتاد البته صد هزار بار باید خدا رو شکر کنم که سلامتی تو رو ازمون نگرفت . قضیه از این قرار بود که دیروز با دایی هاشم و زندایی و رایحه رفتیم باغ آقای سا...
8 مرداد 1390

خدا جونم ممنونتم

سلام، سلام قند و عسل مامانی . حال و احوالت خوبه؟ انشاالله که همیشه خوب سرحال باشی . من و بابایی باید از خدا هززززززززززااااااااااااررررررررررر هزار بار ممنون باشیم که فرشته قشنگ و سالمی(البته شیطون) مثل رضا جونی بهمون داد. انشاالله همیشه همین جور صحیح و سالم  باشی و با شیرین زبونی هات زندگی ما رو که با وجود تو رنگ بهار داره رو شیرین تر کنی. عزیزم تو باارزشترین موهبتی بودی بعد از بابایی که خدای مهربون به من داد. سلامتی و شادی شما دو موهبت بزرگ،  معجزه ایه که خدا توی زندگی من جاری کرده امیدوارم این رو هیچ وقت ازم نگیره. (پسرم تو هم از خدا بخواه  )      الان که دارم می نویسم تو توی ...
6 مرداد 1390

حال و احوال رضا جونی روزی که نمی خوابه

سلام گلم، این روزا غیر از شیطونی های تو خبری نیست. همین الان که برات می نویسم تو توی سالن هستی و داری بابایی رو اذیت می کنی،نمی دونم برای چی گریه می کنی که بابایی رو عاصی کردی و می گی " نمیشه، نمیشه ". اذان هم که دارن می گن و همین الانه هستش که تو بگی " اذون می گن ، بابایی اذون می گن ". نه مثل اینکه داری با خاموش کردن تلویزیون حال گیری می کنی . امروز از صبح نخوابیدی و حالت حسابی خراب و شیطونی هات شدید شده.   گفتن ندره که تو خیلی شر شدی ولی جالب اینجاست که وقتی امروز اومدم مهد تا بیارمت خونه دلم برات سوخت که مظلومانه  توی حیات مهد داشتی با پرستارت ساندویپ اون رو می خوری ، آخه اون ساعت(1:30) که تو میری مهد دیگ...
5 مرداد 1390

بابایی و رضا جونی

سلام وروجک بابایی ، بابایی حالش خوب نیست، اعصابش خورده،ولی از وقتی که مامانی با بابایی صحبت کرد حالش خوب شد برای همین همه با هم رفتیم بیرون دور زدیم، گشتیم، حسابی خوش گذشت، با همدیگه شیرموز بستنی خوردیم، بعد رفتیم پیتزا خوردیم. ...
3 مرداد 1390

مامانم تموم سال روز توست

سلام جیگر مامانی،امروز اولین جمعه خرداد سال ٩٠. دیشب خیلی سر زده دو مهمان خیلی عزیز داشتیم. سارا و آقا حامد اومدن اینجا، تو حسابی با آقا حامد رفیق شده بودی که حتی موقع خواب هم دست از سرشون ور نمی داشتی همش توی اتاقشون می رفتی و دنبال بازی کردن بودی وقتی هم که رفتند بدت نمی اومد باهاشون بری و حسابی پشت سرشون گریه کردی.   رضا جونی این روزا دل مامان برای مامانی و بابا حاجی خیلی تنگ شده مخصوصا اینکه نتونستیم برای دست بوسی روز مادر خدمتشون برسیم، از روزی که خدا تو رو به ما داد و مخصوصا از وقتی که داری مرد می شی (که نمی دونم چند وقت دیگه طول می کشه) مامانی رو بیشتر درک میکنم و دل تنگشون می شم، موهبت وجود مادر کنار آدم چ...
9 خرداد 1390