روزا دارند تموم میشند
ی سلام با کلی عشق به عسل خودم خوبی گلم، امروزم کلی خسته شدی ها! کلی کمک کردی و کلی هم اذیت کردی بابایی که برای ناهار اومد به بابایی گفتی:" مامانی رو اذیت کردم،ناراحتشم کردم،پامم رفت زیر مبلا" خوب دیدی همش رو خودت گفتی چیزی نگذاشتی که من برات توی وبت بنویسم می دونی از چی یادم اومد: چند روز پیش که سالگرد ازدواجومون بود و بابایی از بجنورد اومده بود و ما می خواستیم غافلگیرش کنیم تا بابایی اومد توی خونهء مامانی جناب عالی گفتی که "مامانی برو کیک رو بیار دیگه بابایی اومد" حال کردی خبرا رو سریع می دی، یا روز قبل از تولدت که رفته بودیم خونهء بابا رضا تا کارتا رو بدیم به مامانی گفتی که " ما استخرم رو آوردیم تا توش بادتنک بر...