نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

روزا دارند تموم میشند

ی سلام با کلی عشق به عسل خودم خوبی گلم، امروزم کلی خسته شدی ها! کلی کمک کردی و کلی هم اذیت کردی بابایی که برای ناهار اومد به بابایی گفتی:" مامانی رو اذیت کردم،ناراحتشم کردم،پامم رفت زیر مبلا" خوب دیدی همش رو خودت گفتی چیزی نگذاشتی که من برات توی وبت بنویسم می دونی از چی یادم اومد: چند روز پیش که سالگرد ازدواجومون بود و بابایی از بجنورد اومده بود و ما می خواستیم غافلگیرش کنیم تا بابایی اومد توی خونهء مامانی جناب عالی گفتی که "مامانی برو کیک رو بیار دیگه بابایی اومد" حال کردی خبرا رو سریع می دی، یا روز قبل از تولدت که رفته بودیم خونهء بابا رضا تا کارتا رو بدیم به مامانی گفتی که " ما استخرم رو آوردیم تا توش بادتنک بر...
10 اسفند 1390

مامانی اومده پیش ما

سلام عزیزه دلبندم مامانی دشب با سوغاتی ها اومد پیشمون. پای من شدید درد می کنه و مامانی به دادمون رسید چون دیگه داشتیم به قول بابایی سوءتغذیه می گرفتیم و با اومدنن مامانی جون تازه ای به خونه تزریق شد. امروز از صبح تو دست از سر مامانی بر نداشتی و تا حالا که ده دقیقه به ساعته هفته حسابی با مامان بازی و ماشین بازی کردی. الان هم من وقت گیر آوردم و تمام وبلاگت رو توی سیستم کپی کردم کاری که مدتیه می خواستم انجام بدم و نمی تونستم. شیرینترینم الان داری می گی: " این رو می گذاری اینجا و اینشو باز کن برو توی دنده ... اینجوری برو توی دنده " داری غر می زنی که مامانی با ماشینت بره توی دنده دیشب با بابایی رفتی و سری صفا دادی حالا ب...
21 دی 1390

رضا جونی توی پارک

خوشگل مامانی سلام عزیزم عزیزم یک روز دیگه هم داره تموم می شه و شما هم مثل فرشته ها خوابت برده . امروز یک کمی از روزای دیگه خسته تری چون هم صبح زودتر بلند شدی و هم اینکه به اصرارت رفتیم فضای سبز نزدیک خونه و (به قول خودت) یک کوچولو بازی کردی. الان هم خسته خوابیدی ، خوابای خوش ببینی عزیزم این هم عکسای چند روز قبلت که زحمت می کشیدی و به مامانی و بابایی کمک می کردی و مثل برق از پله های نرده بوم بالا می رفتی   عزیزم یک دنیا دوست دارم  و   ...
18 دی 1390

زلزلهء بجنورد (روز ملی ایمن در برابر زلزله)

سلام قند عسل مامان عزیزم امروز (روز ملی زلزله) اولین زلزله عمرت رو با تمام وجودت درک کردی من ساعت 5 و 5 دقیقه از خواب بیدار شدم تا یک کوچولو سحری بخورم و روزه بگیرم (آخه بخاطر گل پسری 2 سال روزه خوری کردم) ساعت 20 دقیقه از پنج نگذشته بود که من منتظر اذان بودم که یک هو یک صدا مهیبی به گوشم رسید که راستش رو بگم ترسید و از توی اتاق خودم رو توی سالن رسوندم وهمون تور توی حال خودم بودم که بابایی از اتاق اومد بیرون و گفت: زلزله شد نه؟ منم که خود زلزله رو نفهمیده بودم و فقط صداش رو شنیدم گفتم : به نظر ولی یک صدای بدی اومد. من که از ترس صدا هنوز قلبم تالاپ تلوپ می کرد با این حرف بابایی که بوی نیستی میداد دیگه بدتر شدم. نماز که خ...
8 دی 1390

رضای من و خاطرات قشنگش

سلام شیطون بلای مامان: توی پستای قبلی گفتم برات که چند روزیه بالاخره توی اتاق خودت می خوابی و دلمون برات حسابی تنگ می شه حتی بابایی چند بار گفته که رضا بیاد پیش خودمون بخوابه. اما از این حرفا که بگذریم دیشب حرف جالبی زدی که دل من و بابایی رو کباب کردی و گفتی:" من نمیرم اتاق خودم بخوابم . گریه می کنم نمی یای پیشم" بابایی هم بهت گفت که تو تا گریه می کنی مامانی می دویه میاد پیشت و تو هم گفتی نه دیر می یاد. من خیلی دلم برات سوخت یاد شب اولی افتادم که اومدیم این خونه عزیزم شب که خوابیدی شما روی شکم خوابت برد و من آوردمت پیش خودمون و وقتی صبح از خواب بلند شدم دیدم از سرما تا صبح تکون نخوردی اون جا هم دلم برا مظلومیتت...
24 آذر 1390

ی عالمه خبر تازه

سلام عزیزم سلام جیگرم سلام خوشگل مامانی اندازه تموم روزایی که نبودم سلام عزیزکم دلم برای نوشتن تنگ شده بود انقدر که لحظه شماری می کردم تا دوباره بابایی سیستم رو راه بندازه و من هم فرصت کنم و برات بنویسم. عسلکم، ی عالمه خبرای جدید برات دارم از روزی که یک سر همه با هم رفتیم سفر آخرت و برگشتیم و تا اینکه خونه جدید اومدیم  و یک خبر مهم هم از پسر خوشگل و زرنگ خودم که دیگه توی اتاق خودش می خوابه... اول از سر خوردن ماشین توی برف هفته قبل برات می گم که نزدیک بود همه با هم راهی اون دنیا بشیم ؛ روز قبل از تاسوعا برف شدیدی می اومد و یک چند دقیقه ای که سبک شد ما راه افتادیم که با...
21 آذر 1390