رضای من و خاطرات قشنگش
توی پستای قبلی گفتم برات که چند روزیه بالاخره توی اتاق خودت می خوابی و دلمون برات حسابی تنگ می شه حتی بابایی چند بار گفته که رضا بیاد پیش خودمون بخوابه.
اما از این حرفا که بگذریم دیشب حرف جالبی زدی که دل من و بابایی رو کباب کردی و گفتی:" من نمیرم اتاق خودم بخوابم . گریه می کنم نمی یای پیشم" بابایی هم بهت گفت که تو تا گریه می کنی مامانی می دویه میاد پیشت و تو هم گفتی نه دیر می یاد.
من خیلی دلم برات سوخت یاد شب اولی افتادم که اومدیم این خونه عزیزم شب که خوابیدی شما روی شکم خوابت برد و من آوردمت پیش خودمون و وقتی صبح از خواب بلند شدم دیدم از سرما تا صبح تکون نخوردی اون جا هم دلم برا مظلومیتت خیلی گرفت
یک چند تا عکس هم در ادامه برات می یارم ....
چند وقت پیش رفتیم آتلیه تا برای خونهء مامانی و بابا رضاازت عکس بگیریم اما شانس بد ما وقتی رفتیم داخل آتلیه تو رو جو گرفت و بد اخلاقی و اخم اومد سراغت و هر کار ما کردیم و هر چی عکاس خودش رو به زمین و آسمون زد انگار که نه انگار انقدر قیافه آروده بودی که با پن من عسل هم نمی شد قورتت داد آخرش هم این شد که داری می بینی. دیگه شرمنده فیگوری از این بهتر نگرفتی.
دلم نیومد از عکسایی با سبک رئالیسم که خودت زحمت اونا رو می کشی چیزی نگم ، عکسایی که با کلی زحمت و ناز آوردن می گیری و قبلش به بابایی می گی :" یک کوچولو فقط یک کوچولو گوشیت رو بده" خوشبختانه هنوز با گوشی من یاد نگرفتی که چطور عکس بگیری
طریقه عکس گرفتن از زبون خودت: "کنار هم مذاریشون ببببعد عکس می گیری...انهاش مامانی."
اون شاهکار دیگه هم یک لیوان چایه
اما برسیم سروقتی که تو توی ماشین می خوابی
دوست دارم و خداحافظ جیگری مامان