برای عسلم
می گویند سالها پیش کودکی بر پشت بام یکی از خانه ها بازی می کرد. ناگهان بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشتزده مردم به پایین پرتاب شد. مردی که در حال عبور بود، نگاهی به آسمان کرد و فریاد زد: « او را نگهدار!» و کودک میان زمین و آسمان ماند و آن مرد به آرامی کودک را بغل کرد و زمین گذاشت.
مردم دور آن مرد را گرفتند و به گمان اینکه او فرشته نجات دهنده ای است دورش حلقه زدند و هرکدام صفت عجیبی برای آن مرد ذکر کردند.
وقتی ان مرد اصرار مردم را دید که می خواهند راز این کارش را بدانند، گفت:« من سالهاست که سخن خدا را گوش می دهم. خدا گفته است: آنچه فرمان داده ام گوش بده و آنچه را گفته ام انجام ندهی، انجام نده. من هم گفتم: چشم!
من چهل سال سخن او را گوش کردم، حالا هم او یکبار سخن مرا گوش داده است. همین! »
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی