اولین ماه نود و یک
سلام عزیزدلم
امروز آخرین جمعه فروردینه
فروردینم تموم شد و یک ماه از سال نود رو هم گذروندیم
این هفته خیلی خوب بود
با بی حوصلگی من شروع شد اما به نفعمون تموم شد
بابایی برای که من رو از این حالت در بیاره تا پاش خونه می رسید برنامه بیرون رفتن رو می چید
یک روز بابا امان و شبه بعدش رفتیم طبیعت بدرانلو که خیلی قشنگ شده بود روستایی که من خیلی دوسش دارم، برگشتنا هم از جاده شمال برگشتیم و ماشین فیوز سوزوند و نزدیک بود آمپر آب برسه قرقره آسمون که بابایی هنر نمایی کرد و نجاتمون داد بعدش هم پیتزا.
یک روز هم رفتیم دنبال بستنی قیفی که باورم نمی شد پیدا نکردیم...جریان این بود: بابایی جلوی بستنی بلوار نگهداشت گفت چی می خورید گفتم:قیفی. بعد از نیم دقیقه یکی دیگه با یک بستنی قیفی اومد بیرون. بابایی هم اومد، اما دست خالی و گفت: تا من رسیدم شیر دستگاه تموم شد، می برمتون شهر بازی.
اونجا هم که رسیدیم جای پارک نبود ولی کلی بستنی قیفی بود، بازم ناکام شدیم، رفتیم یک جا دیگه بازم اونجا هم نشد هنوز دستگاهش رو راه ننداخته بود ... نا امید و دلگرفته، شما هم که خوابت برد، برگشتیم .
یک شب هم رفتیم گردنه اسدلی و آموزش مفهوم چشمه برای شما و دیروز هم که دوباره به پیشنهاد من ناهار رفتیم باباامان و بازم خیلی خوش گذشت و زود برگشتیم تا استراحتی کنیم و شب بریم ساندویچی...
خلاصه عزیزم همون طور که گفتم بد نیست هر از گاهی مامانی قاطی کنه ...
اما اینا دلیل نوشتن این پست نبود می خوام از، بزرگ شدن و آقا شدنت بگم میخوام از حس قشنگی برات بگم که تا مامان نباشی نمی فهمی چیه
عزیزم این شش ماهه اخیر پروژه ما تنها خوابیدن شما بود
تا حالا که من رو مجبور می کردی توی اتاقت بخوابم و تا خوابت نمی برد نمی تونستم از گیرت در برم و هزار بار چک می کردی هستم یا نیستم
خلاصه فیلمی داشتیم از دست شما با کوچکترین صدایی از من با التماس میگفتی "مامانی میری پیش بابایی؟؟؟؟؟؟ نرووووو پیش من باش"
اما از اون روزی که من قاطی کردم و نیومدم توی اتاقت و بابایی بهت گفت تو بخواب من هم پشت درت می خوابم، من دیگه فهمیدم می تونی توی اتاقت بخوابی، ی دو شبی منم پشت درت می خوابیدم و طبق معمول من رو چک هم میکردی که نرم توی اتاق
امااااااااااا از دو شب پیش باز ابتکار به خرج دادم و گفتم" مامانی من اینجا که می خوابم کمرم در می گیره.
که شما هم گفتی:"خوب بیا روی تخت من بخواب"
منم گفتم : نه مامانی اونجا جا نمی شم باز کمرم در می گیره ؛شما توی اتاقت بخواب، مثل روزا که من توی اتاقم شما هم تنها توی اتاقت می خوابی
گفتی "باشه مامانی ولی در رو باز بگذار"
گفتم:باشه مامانی
یک کم که گذشت اومدم پیشت گفتم در باز باشه سرما می خوری ،ببندمش.
جیگرت رو بگردم قبول کردی و خوابیدی
اما دیشب باز روز از نو اومده بودی بغل بابایی و می گفتی نمی خوام توی اتاقم بخوابم
بابایی هم که بدش نمی یاد توی بغلش بخوابی با اکراه می گفت :نه بابایی یک بوس بده و برو توی اتاقت
عزیزم نرفتی ونرفتی که من تهدیدت کردم که اگر نری من می رم و اتاقت می شه مال من
اینجوری دویدی توی اتاقت
منم اومدم و روت رو اندختم و از بزرگ شدن و مرد شدنت برات روضه خوندم اما افاقه نکرد، دستت رو دور گردنم انداختی و گفتی "نرو مامانی"
حالا بیا بعد از کلی داستان و فیلم اینم آخرش
خلاصه من از اتاق رفتم بیرون و شما شروع کردی به "مامانی بیا پیش" من اونم با گریه
بعد از ی بیست، سی بار فراخوندن مامانی و جوابی نشنیدن،گفتی:"صدامو نمی شنوی"
گفتم :چرا مامان
گفتی:"چرا نمی یای پیشم"
گفتم:اونجا کمرم درد می گیره
گفتی:"بهت جا می دم"
گفتم: بازم کمرم درد می گیره من باید سر جای خودم بخوابم هر جا دیگه نمی تونم
گفتی:""باشه مامان بخواب"
ی ده دقیقه ای گذشت اومدی و گفتی اضطراری داری
رفتیم و برگشتیم
گفتم:در اتاقت رو ببند و بخواب مامانی.
گفتی:"شما هم در اتاقتون رو ببندین"
گفتم:چشم مامانم روتم بنداز و بخواب.
گفتی:"شما هم در اتاقتون رو ببندین روتم بنداز و بخواب"
ای جیگرت رو بگردم مرد مامان
ببین چقدر نفسی مهربونو دوست داشتنی و خوش زبون مامان
ولی خودمونیم چقدر ;گفتم و گفتی; توش داره، ها
نفس طلای مامان قد تموم دنیا دوست دارم و عاشقتم
الان داری قصه دوچرخه رو برای خودت می خونی
عزیزم امروز رفتیم باغ آقای ساجدی که با اون همه شکوفه بهشت شده بود
چقدر آب بازی کردی و حسابی خودت و سپیده رو خیس کردی و آخرش افتادی و با گریه اومدیم و لباست رو عوض کردیم
الانه با بابایی توی اتاقت رفتید و به بابایی گفتی که بیاد پات رو بماله تا بخوابی