رضا جونم و خاطرات مشهد
خوبی جونم
رضای عزیزم
نمی دونم این جندمین باره که بابایی بخاطره ماموریت ما رو برده مشهد و ما دو سه روزی بدونه بابایی مشهد بودیم
طبق معمول هم که بابایی نیست ما روزای پر باری رو با بر و بچ داشتیم
اول که رسیدیم خونه بابا رضا رفتیم و شام رو در خدمت بودیم همون جا من با نوسیبه (دوستم) قرار فردا حرم رو تلفنی گذاشتیم...
اون شب شما پیش عمه موندید و ما به اتفاق رفتیم دیدن یکی از دوستای شفیق بابایی(علی بلندی) چون یک یگانه کوچولو خدا بهشون داده بود >> طفلک عمه سمانه وقتی برگشته بودیم شما 3 تا
تقریبا با خاک یکسانش کرده بودیدوقتی برگشتیم به اینجاشرسیده بود<<
اون شب هم که منو خیلی ذوق زده کردید و شما دو تا برام شعر سلام رو چند بار خوندید و من حسابی کیف کردم
فردا هم که خونه بابا حاجی رفتیم و من رفتم حرم برای دیدن دوستم
این هم ستایش خانم، با اینکه اولین بار بود منو میدید ولی اصلا غریبی نمی کرد و جفت مامانش خون گرم بود
وقتی خونه رسیدم ساعتای دو بود و یک کمی با هم استراحت کردیم و رفتیم پیش خاله جون چون همه خاله ها به افتخار ورود بنده( اون هم بدون همسر جونم) جشن گرفنه بودن
اونجا قرار فردا رو برای کوهسنگی گذاشتیم
این هم از روز پنج شنبه توی کوهسنگی
اول که رسیدیم اینجوری بودی
ولی کم کمک یخت باز شد و اینجوری شدی
برگشتنا دیگه همه خسته بودیم اما نا مردی نکردیم و چون شب جمعه بود قرار گذاشتیم بریم دیدن اموات و عصر رفتیم خواجه ربیع
فرداش هم که با بر و بچ و خاله ها رفتیم دشت شقایق ها
هر چند خیلی بلند نشده بود ولی خیلی زیبا بود
این هم از جمعه که خیلی خوش گذشت
فردا هم که بابایی اومد و با هم رقتیم حرم و ....
این هم بعد از حرم: