نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

منزل حاج آقا طباطبایی

1391/2/9 17:08
3,222 بازدید
اشتراک گذاری

سلام friend - emoticonswallpapers.comعسل طلای مامان

خوبی عزیزم

امروز جمعه 8/2/91

عزیزم نیم ساعتیه که از مشهد اومدیم و الان شما کنارمی و دارم برات پست جدید رو می گذارم بابایی از بازار مرکزی یک عمو فردوس

عمو فردوس

وراج خریده و باهاش بازی که نه، روی مخ من راه می ری و من از این فرصت کمال سود جویی رو می کنم و جریانای این روزا رو می گم

اولش که شما دوباره سرماخوردی و صدات بد جوری گرفته که حتی خودت هم مراعات می کنی

و بعدشم که یک خبر:

پنج شنبه با بابایی و شما رفتیم یک جایی که واقعا روحانی بود

رفتیم منزل حاج آقا طباطبایی یکی از روحانیون بنام و واقعا روحانی مشهد

روحانی که من و بابایی رو عقد کرد و حالا بعد از گذشت چند سال دوباره برای یک استخاره و خمسمون رفتیم پیشش

توی این سالا هیچ وقت من خونشون نرفته بودم اما بابایی همیشه تعریف می کرد و من حسرت می خوردم تا که دیروز به اصرار بابایی رفتیم اونجا

رضا جون کاش برای همیشه یادت بمونه روزی که با هم خونه ای رفتیم که واقعا شور و روحانیتش آدم رو جذب می

در رو که باز می کردی به یک حیاط خیلی کوچیک وارد می شد که در طبقه اول روبروت بود اما با یک پرده برزنت پوشیده شده بود  و از تعداد پلاستیک های مخصوص کفش مشخص بود که اونجا روضه جزء همیشگی و ثابته.

کمی جلوتر پله ها به یک ایوان کوچول موچول میرفت و در اون ایوان به اتاق یا دفتر حاج آقا باز می شد که باید کفش رو در می آوردی و وارد می شدی

پسر و یک روحانی دیگه ای هم توی دفتر نشسته بودند دفتری که خیلی ساده زیبا و دلنشین بود و دور اون اتاق 4*3 پشتی و متکا و تشک چه برای نشستن گذاشته بودن و خود حاج آقا طباطبایی روی یک صندلیدنیایی پر از شکلک زیبا نه جندان بلند نشسته بود و روزنامه می خوند

کنار صندلی یک میز چرخ خیاطی قدیمی گذاشته بودن که روش تلفن و خودکار و این جور لوازم بود

این اتاق دو در دیگه هم به طبقه دوم باز می شد که از طریق اون اهالی خونه با حاج آقا ارتباط داشتن و اوضاع اتاق رو جویا می شدن

ما هم نزدیک آقای طباطبایی نشستیم و بعد از کمی خوش و بش و سوال و جواب کارمون انجام شد بابایی هم از آقای طباطبایی برای شفای شما التماس دعا خواست و با جواب استخاره هامون که به شب نکشیده دلیل خوب و بد شدنشون رو فهمیدیم اومدیم که برای شما بریم دکتر

دوست دارم عزیزم

عسل مامانی

عسل مامانی

عسل مامانی

عسل مامانی

عسل مامانی

عسل مامانی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

ثمين
8 اردیبهشت 91 21:08
سلام! اگه جشنی برای کوچولوتون در راه دارید یه سر به دنیای نفیس بزنید و از ایده های متنوع و شیک استفاده کنید... جشن سیسمونی... جشن دندونی... جشن قدم... جشن تولد پسرانه ... جشن تولد دخترانه ... جشن تکلیف... جشن الفبا... و........ منتظرتون هستم...
نسترن
8 اردیبهشت 91 21:10
سیلام حسابی معلومه خوش گذشته ؟ عکساش خیلی قشنگه
؟


جای شما خالی
مرسی گلم


مامان محمد جون
9 اردیبهشت 91 0:18
سلام خانمی دلم واستون تنگ شده بود
با اینکه نسبتا زیاد بود اما تمام پستایی رو که عقب افتاده بودم خوندم
ماشاله رضا برا خودش دیگه مردی شده

چه عجب خانمی
چشممون رو روشن کردید
دیگه داشتیم نا امید می شدیم از بس اومدیم وب محمد جون و دست خالی برگشتیم
هر جا هستید خوش باشید ما رو که خوشحال کردید
روی ماه محمد رو یک بوس گنده بکن
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:07
سلام پولدار
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:15
مهدی هر چی گفت بیا ثبت نام کنیم من نگذاشتم البته اولش گفت با مامانم برو
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:20
اره رفتم چه لباسهای خوشگلی راستی خواهرت حرفه ای خیاطی میکنه؟ تو هم بلدی؟
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:20
ملیحه وب درسا اجابت یک دعا رو خوندی؟
عمه جونی
9 اردیبهشت 91 11:21
وای یادم رفت خصوصیش کنم لطفا بعد از خوندن نظر قبل پاکش کن عزیزم
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:22
من میخام کلاس خیاطی برم فکر کن
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:27
رفتی؟


نه هنوز ولی قبلا رفته بودم
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:38
الان برو خاطره بارداریش نوشته نفست بند میاد
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:39
میای اخر هفته قرار بگذاریم همو ببینیم
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:39
بابایی شما اجازه میده
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:57
شیرینی پزی رو پایه هستم ولی خوب تصمیم قطعی واسه خیاطی دارم اخه من هیچی بلد نیستم
نسترن
9 اردیبهشت 91 11:58
بابایی ما فکر کنم حرفی دیگه نداشته باشه اخه میدونی من از هیچ طرف شانس نیاوردم اینور هم اینقده واسم کلاس میگذارن واسه همین حالا با دوست رفت و امد کردن زیاد مخالفت نمیکنه
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:01
البته مثلا ازش بپرس که نفهمه من بهت گفتم اخه طاقتم نیومد تو نخونی
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:10
کلا با نظراتت در مورد کلاس موافقم نه هنوز نگفتم اینو دیگه حالا لازم نیست فعلا بدونه من دوشنبه و چهار شنبه امتحان دارم امتحانم بدم بعد
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:17
نه میخوام بگم خونتون گم کرده بودی از من پرسیدی


نسترن
9 اردیبهشت 91 12:23
عالیه کلا تو نابغه هستی حالا بگو به بابایی راستگو زیاد نشه
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:23
البته مطمینم چیزی نمیگه ولی فعلا نمیخوام بدونه
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:25
واسه من که اینطوره تازه بماند چقدر پررو طرتوقع هستند خواهرشوهرم بعد عید هنوز یکبار نیومده اونروز به مهدی میگه مارو مشهد نمیبری
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:28
من هم سرچم رو دارم میکنم و هم حرف میزنم توانایی بالاست
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:35
اره میام بیا پنجشنبه بریم ثبت نام کنیم
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:45
دوست جون من برم غذا بدرستم و نماز بخونم اگه شد شب باز میام
مامان حنا
9 اردیبهشت 91 18:22
سلام عزیزم رمز آشپزیها رو خصوصی براتون ارسال میکنم