دوباره قصه خواب آقا رضا
سلام عزیزم
خوبی گلم
دیشب که خیلی حالت گرفته شد تا خوابیدی
دیشب مثل تموم شبا نمی خواستی بری توی اتاقت و خلاصه ما رو بوس کردی و با لبای اویزون رفتی توی اتاقت و هر چی بهت گفتیم چراغ اتاق ما رو خاموش کن می گفتی این چراغ خوابتونه نباید خانوشش کنم
ولی بالاخره لطفت شامل حالمون شد و خاموشش کردی و رفتی
من و بابایی هم شاد و خرم خوابیدیم که دوباره در اتاقت باز شد و اومدی بیرون و در اتاق ما رو هم باز کردی و چند باری صدام زدی و منم توجهی بهت نکردم تا شاید دوباره برگردی و صدام که می کردی می گفتی مامانی پشتم می خواره و وقتی مطمئن شدی ما خوابیدیم اومدی آروم کنارم دراز کشیدی و اونجا بود که دیدم نه بابا شما داری ما رو هم درس می دی که بهت گفتم اینجایی مامانی که ....گفتی :پشتم می خواره
برات خواروندمش گفتم برو مامان توی اتاقت
گفتی که نمی خوام برم
منم نامردی نکردم و بهت هشدار دادم اگه نری دست و پات رو محکم می گیرم
بهم گفتی:خوب بگیر
دست و پات رو گرفتم و شما هم خودت رو مثل چوب سفت نگه داشتی و نه تکون می خوردی و نه صدات در می اومد
دیدم نه بابا کم نمی یاری
گفتم که اگه نری دستم رو توی بینیت می کنم(آخه بینیت نقطه استراتژیکته که اصلا نباید بهش نزدیک شد) باز زدی به در بی خیالی و گفتی بکن
دیدم نه بابا این شازده قصدش اینکه امشب رو پیش ما بخوابه و گفتم دستم رو پس توی گوشت می کنم
تا دستم رفت توی گوشت گفتی ول کن مامان جون می رم می رم توی اتاقم ولم کن
ولت کردم و دوتا پا داشتی دو تای دیگه هم قرض گرفتی و د فرار بوس راه دور رو فرستادی و مثل همیشه بهمون گفتی که دوستون دارم و در اتاقمون رو بستی و رفتی خوابیدی
یک نیم ساعتی گذشت اومدم ببینم چی به چیه که دیدم استخرت رو اوردی جلوی در اتاق ما و توش یک متکا و یک پتو گذاشتی و در اتاقت هم بسته است و درت رو باز کردم که بیام روت پتوت رو بندازم دیدم خودت روتختیت رو انداختی روت و مثل همیشه ناز و خوشگل خوابیدی
اما چه فایده که بعد از اینهمه تلاش بابایی گفت: دم دمای صبح رفتم تا به رضا سر بزنم دیدم نیست هر جا رو گشتم پیداش نکردم که اومدم دیدم اومده توی بغلت خوابیده.....
الانه هم داری تموم داشته هات رو خرج می کنی تا منو از روی صندلی جابجا کنی...
دوست دارم