تب
سلام عسلم
دیشب یک هو تب کردی و بهت استامینوفن دادم
چند باری تا صبح اومدم اتاقت و چکت کردم که نکنه پسر مامان توی خواب حالش بد بشه
دوباره سر صبح با صدای بابایی که می گفت رضا تبش اومده بالا بیدار شدم و بهت دارو دادم که پایین نیومد پاشویت کردم که بگردمت خودت هم کمک می کردی و از صدای شر شر آب که از توی دستم می ریخت توی لگن آب خوشت می یومد
یک 45 دقیقه ای گذشت تا تبت پایین اومد
قربونت بشم عسلم که انقده مهربونی و برام می خندیدی
انقده تبت بالا بود و از بدنت آتیش در می یومد که حتی دلم نمی یومد برم دماسنج رو بگذارم و ببینم تبت چقده
فدات شم دیشب با حالی که داشتی و روزش نخوابیدی بازم دلت نمی یومد بری توی اتاقت بخوابی،یک بار برای بوس کردنمون اومد و یک دفعه هم به بهانه اینکه میگفتی بهتون دست ندادم
بگردمت بهمون خدانگهدار می گفتی و بوس راه دور می فرستادی و در اتاق ما و خودتم می بستی و می رفتی و هر بار هم که می یومدی روز از نو روزی از نو
جیگرم برای ساعت 12 وقت دکتر گرفتم از دکتر باطبی تا بریم ببینیم این تب یک هویی شما از کجا اومده و چیکار باید بکنیم
دوست دارم عزیزم انشاالله زود زود زود خوب بشی و دردت رو هیچ وقت من نبینم