یک اتفاق وحشتناک
سلام عزیزم
امروز من توی اتاق بودم که یک دفعه صدای افتادن یک چیزه سنگین از توی اتاقت اومد
منم که هول ورم داشت خودم رو به اتاقت رسوندم که دیدم کمد لباسات افتاده روی تخت و شما هم که توی اتاقت بودی، نیستی و تا این صحنه رو دیدم بابایی رو که برای نماز اومده بود خونه رو صدا زدم و تا بابا برسه هر کار می کردم که کمد رو تکون بدم نمی تونستم
رضا جونم صحنه بدی بو و هر چی شما رو صدا می زدم جواب نمی دادی همون جور صدات می زدم و دوره کمد این ور و اون ور می رفتم و با فریاد بابایی رو که توی آشپزخونه بود رو صدا می کردم و می گفتم بیا محسن کمد افتاده روی بچم، بچم مرد
بابایی که هراسون اومد توی اتاق و کمد رو از روت برداشت و منم کنار کمد روی زمین نشستم و زیر کمد رو نگاه می کردم و صدات می زدم .... کمد که بابا برداشت تو صحیح و سالم جوری که انگاری کمد رو کسی با مهارت روت انداخته باشه تا صدمه نبینی از زیر کمد در اومدی
عزیزم الانه هم که برات دارم می نویسم اشک چشمام رو خیس کرده
فدات بشم که خدا دوباره تو رو صحیح و سالم بهمون داد توی اون لحظه اصلا فکر نمی کردم که اون زیر سالم باشی
در کمد باز بود و کمد چون روی تختت افتاده بود شما زیرش نشسته بودی
من رو می گی تا دیدمت فقط داد می زدم ای خدا و شروع کردم به گریه کردن و همون جا افتادم روی زمین و گریه امونم نمی داد
شما هم تند تند برام دستمال کاغذی می اوردی و قبلی رو که خیس بود رو می بردی
فدات شم کلی گریه کردم و شما هم روی شکمم خوابیده بودی
بابایی هم می گفت می بینی ماماتن چقده دوست داره
شما هم ازم عذر می خواستی و خدا رو مثله من شکر می کردی
حالا بعدا عکسه خرابکاریت رو برات می گذارم
اینم از عکس