نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

یک اتفاق وحشتناک

1391/4/10 17:26
538 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

امروز من توی اتاق بودم که یک دفعه صدای افتادن یک چیزه سنگین از توی اتاقت اومد

منم که هول ورم داشت خودم رو به اتاقت رسوندم که دیدم کمد لباسات افتاده روی تخت و شما هم که توی اتاقت بودی، نیستی و تا این صحنه رو دیدم بابایی رو که برای نماز اومده بود خونه رو صدا زدم و تا بابا برسه هر کار می کردم که کمد رو تکون بدم نمی تونستم

رضا جونم صحنه بدی بو و هر چی شما رو صدا می زدم جواب نمی دادی همون جور صدات می زدم و دوره کمد این ور و اون ور می رفتم و با فریاد بابایی رو که توی آشپزخونه بود رو صدا می کردم و می گفتم بیا محسن کمد افتاده روی بچم، بچم مرد

بابایی که هراسون اومد توی اتاق و کمد رو از روت برداشت و منم کنار کمد روی زمین نشستم و زیر کمد رو نگاه می کردم و صدات می زدم .... کمد که بابا برداشت تو صحیح و سالم جوری که انگاری کمد رو کسی با مهارت روت انداخته باشه تا صدمه نبینی از زیر کمد در اومدی

عزیزم الانه هم که برات دارم می نویسم اشک چشمام رو خیس کرده

فدات بشم که خدا دوباره تو رو صحیح و سالم بهمون داد توی اون لحظه اصلا فکر نمی کردم که اون زیر سالم باشی

در کمد باز بود و کمد چون روی تختت افتاده بود شما زیرش نشسته بودی

من رو می گی تا دیدمت فقط داد می زدم ای خدا و شروع کردم به گریه کردن و همون جا افتادم روی زمین و گریه امونم نمی داد

شما هم تند تند برام دستمال کاغذی می اوردی و قبلی رو که خیس بود رو می بردی

فدات شم کلی گریه کردم و شما هم روی شکمم خوابیده بودی

بابایی هم می گفت می بینی ماماتن چقده دوست داره

شما هم ازم عذر می خواستی و خدا رو مثله من شکر می کردی

حالا بعدا عکسه خرابکاریت رو برات می گذارم


اینم از عکس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

سپیده
5 تیر 91 18:57
وای. منم یهو با خوندنش دلهره گرفتم. خدا رو شکر که چیزی نشد.


مرسی عزیزم که بهمون سر زدی
وممنون از لطفتت
مامان ملینا
5 تیر 91 22:03
الهی دورت بگردم عزیزم تمام وجودم داغ کرده بود وقتی داشتم می خوندم .خدا می دونه اشکامهم مثه مامانی داشت سرازیر می شد. وای مامان جون حتماً صدقه بده.خدا خیلی رحم کرده .وای سرم داره منفجر می شه به خدا


سلام عزیزم
اتفاقا فکر می کنم صدقه ای که می دیم و اینکه همون روز صبحش بعد از نماز براش آیت الکرسی و چهار قل خوندم
خدا دوباره که نه هزار هزار باره بهمون رحم کرد
مرسی عزیزم از لطفت من هنوز موهام سیخه
مامان ملینا
5 تیر 91 22:04
مامانی امانت ما رو خوب نگه داره دیگه


چشمممممممممم
مامان ملینا
5 تیر 91 22:05
خدایا هزاران مرتبه شکرت که به رضا جونم چیزی نشده .

مرسی عزیزم مرسی
مامان ملینا
5 تیر 91 22:06
صبح من همش آن می مونم تا باهات بچتم از حال خودت هم خبردار بشم.مواظب خودتون باشید .دوستتون دارم
لیلا مامان آرمین
6 تیر 91 2:35
وای چقدر خدا رحم کرد. انشاءاله که همیشه بلا به دور باشه عزیزم.

مرسی عزیزم از اینکه بهمون سر زدی و زحمت گذاشتن کامنت رو کشیدی
مامان کورش
6 تیر 91 3:54
سلام عزیزم الهی بگردم خیلی خدا بهش رحم کرده یه جوری شدم مور مور شدم میدونم اون موقع چه حالی داشتی انشالله هیچ مادری اینچوری بشه امشب هم برای کورش یه اتفاقی افتاد که به خیر گذشت فردا مینویسم خیلی جدی نبود ترسش زیاد بابت امروزم شرمنده سیستم کامل قطع بود فردا صبح خیلی سعی میکنم بیام بوس

وای نگو که من هنوز در حال گریه کردنم
الانه ساعته 10 صبحه ببینم می یای
بهـــــــــــــار
6 تیر 91 13:08
سلام عزیزممممممممممم واااااااااااااای بخدا منم گریم گرفت خدا بهتون رحم کرده خدا رو شکر که چیزی نشده

سلام بهار جون
مرسی عزیزم
مامان محمد جون
6 تیر 91 17:38
لام خانمی
نمی دونی وقتی این پستتو خوندم چه حالی بهم دست داد منم مثه تو اشک تو چشام جمع شد,یه لحظه خودمو جات گذاشتم نمی دونم چی بگم ولی میفهمم چی کشیدی شاید این حس و زمانی که مادر نبودم نداشتم و شاید با خوندن مطلبت خیلی تحت تاثیر قرار نمی گرفتم واقعا باید یه مادر باشی که اون حسه و درک کنی
خدارو شکر که به خیر گذشت این آقا رضایه ما از همون موقعه تولدش بیمه آقا امام رضاست خدا همیشه برات سالم حفظش کنه
راستی مهمون نمی خوای؟ شاید فردا عصر بتونم ببینمت اگه برنامه نداشته باشی

جدا هم که همه حرفات درست بود و به دل نشست
وای که نمی دونی از دیشب که همسری خبرش رو داد بهم دارم ذوق مرگ می شم
کار چی برنامه ماله چی چیه؟؟؟؟؟ برای اومدنت کلی لحظه شماری کردم
مامان ملینا
6 تیر 91 20:10
مامانی نگفتی حالا چه جوری افتاده
رضا جونم نترسیده که؟


خودمم نفهمیدم چطور شده که افتاده
ولی فکر می کنم چون قراره بریم عروسی رضا رفته بود کت و شلوارش رو از توی کمدش برداره و چون قدش نمی رسیده یکی از کشو ها رو بیرون کشیده و رفته داخلش و این اتفاق افتاده
چون یکی از کشوها کامل بیرون اومده بود و اون طرفتر افتاده بود
نه بابا دریغ از یک کمی عبرت که آقا رضا بگیره بلند شده بود از ادن زیر و به من که داشتم از شدت ناراحتی سکته م یکدرم نیگاه می کرد