امروز مامانٍ مامانی شدی
سلام عسلم،
الان که دارم می نویسم تو جلوی من نشستی و دارم کم کم غذا دهنت می کنم ساعت 3:16 بعد از ظهر روز چهار شنبه هشفتم مهر و فردا اگر خدا بخواد میریم مشهد.
قبل از اینکه بیام و این پست رو برات بنویسم می خواستیم بخوابیم البته با عنایت های جناب عالی که هیچ وقت علاقه ای به خوابیدن نداری، نخوابیدیم. من هم هر چی فیلم بلد بودم ارئه دادم اما افاقه نکرد.
الان تو شده بودی مامان و من شده بودم رضا، من سرم رو روی پاهات گذاشتم و مثلا خوابیدم و تو آروم آروم پات رو از زیر سرم کشیدی بیرون (دقیقا مثل خودم) و آروم با خودت زمزمه می کردی که "بیدار نشی" بعد هم پتوی خودت رو روم انداختی و گفتی "سرما نخوری" بعد هم رفتی سراغ بازی با هواپیمات. من هم که دیدم تو از من زرنگتری و من رو خوابوندی و رفتی دنبال بازیت، صدات زدم و گفتم: مامانی، مامانی، تو هم بازیت رو ول کردی و اومدی کنار من خوابیدی و نازم کردی و آهسته از کنارم بلند شدی و تا می دیدی که حرکت می کنم و بیدارم دوباره کنارم می اومدی و نازم میکردی و میگفتی "دوست دارم".
نمی دونی عسلم؛
نی نیٍ ، پسرت شدن چقدر شیرینه تو هم احساس مسئولیتت زیادی در قبال نی نیت می کردی.
فعلا خدا حافظ عزیزم