رضا جونی و مهموناش
سلام عسلی، دیروز یکی از بهترین روزای عمر مامانی بود. چرا؟ چون پسر قشنگش تونست توی جمع کلماتی رو که یاد گرفته بود بخونه. عزیزم دیروز خونواده بابایی (عمه جونی ها و عمو جونا) با زندایی معصوم و دختر دایی مرضیه و آیدا جون اومدن اینجا. اون روز تا همینکه همه رسیدن خونمون تو کارت هات رو آوردی و شروع کردی به خوندن و همه حسابی کیف کردن و تو رو تشویق کردن رضا جون من تا دلت بخواد توی دلم و حتی با زبونم همراه بقیه تو رو تشویق می کردم و مخصوصا مامانی و بابا رضا تا کلی از اینکه تو اینقدر مسلط و راحت تا کلمات رو می بینی اونا رو صحیح و واضح می خونی کیف کردن و همراه بقیه ماشااله بهت می گفتند(البته من...