نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

همش از خاله عفتمون

اتل متل توتوله کلاغه تو باغ می خونه مورچه رو بیدار می کنه مورچه می ره کار می کنه دونه هاش رو بار می تو لونه انبار می کنه گندم و جو ارزن و کاه یک پات رو زود ببر بالا اتل متل دریاچه اردک داره غاز داره ماهی داره لک لک داره لک لک دریاچه قشنگ و نازه گردن اون مثل طناب درازه اون می تونه شنا کنه یا بپره  یک پاشو بالا ببره   ...
23 ارديبهشت 1391

عزیزم،این پست از وبلاگ محمد جون برات می گذارم تا بدونی مامانی چه دوستای گلی داره ...

همش از وب محمد جون (دلنوشته های مامان محمد برای تنها پسرش)  اما رضا جون دمم گرم که هنوز مامان محمد جون آپ نکرده من ازش کش رفتم ببین   نفسم دوباره فرصتی دست داد تا بتونم برات بنویسم عزیزم الان که من سر گرم آپ کردن وبتم شما لالا کردی امیدوارم همیشه در آرامش باشی خوشگلم امروز یه اتفاق خوب افتاد اونم اینکه بالاخره فرصتی دست داد تا من و خاله جون ملیحه از طریق نی نی گپ بتونیم یه یه ساعتی رو با هم خلوت کنیم و مثل گذشته ها تونستیم با هم از همه چیز صحبت کنیم من که دلم خیلی واسشون تنگ شده بود و این جوری تونستیم یکم به یاد خاطرات گذشته از دلتنگی هامون کم کنیم محمد عزیزم اون مدتی که من...
19 ارديبهشت 1391

چند لحظه ای تامل کن

REMEMBER... The shortest distance between a problem and a solution is the distance between your knees and the floor. The one who kneels to the Lord, can stand up to anything. به ياد داشته باش کوتاهترين راه بين يک مسئله و راه حل اون...فاصله بين زانو هات تا زمين هست(سجده)... کسي که به خدا توکل کنه.. توان مقابله با هر مشکلي رو ميتونه داشته باشه ...
19 ارديبهشت 1391

اولین ماه نود و یک

سلام عزیزدلم سلام مامانم امروز آخرین جمعه فروردینه فروردینم تموم شد و یک ماه از سال نود رو هم گذروندیم این هفته خیلی خوب بود با بی حوصلگی من شروع شد اما به نفعمون تموم شد بابایی برای که من رو از این حالت در بیاره تا پاش خونه می رسید برنامه بیرون رفتن رو می چید یک روز بابا امان و شبه بعدش رفتیم طبیعت بدرانلو که خیلی قشنگ شده بود روستایی که من خیلی دوسش دارم، برگشتنا هم از جاده شمال برگشتیم و ماشین فیوز سوزوند و نزدیک بود آمپر آب برسه قرقره آسمون که بابایی هنر نمایی کرد و نجاتمون داد بعدش هم پیتزا. یک روز هم رفتیم دنبال بستنی قیفی که باورم نمی شد پیدا نکردیم...جریان این بود: با...
27 فروردين 1391

بابا امان

سلام مامانی دیروز بابایی کن فیکون کرد و بردمون بابا امان که به قول خودت "باباهمان" وای که چقدر هوا عالی بود سر ظهری حسابی بارون اومده بود و هوا یک طراوت خاصی داشت دل نمی کندم و دوست داشتم همون جا دراز بکشم و آسمون پر از ابر و نگاه کنم   عزیزم امروز هم با هم رفتیم پارک البته با سه چرخه خودت کلی ذوق کردم برای اولین بار بود که پسر خوشگلم رکاب می زد و فرمونش رو نگه می داشت ولی شرمنده گوشیم شارژ نداشت ازت عکس بگیرم منتشر کنم می بوسمت دلم نیومد عکسای بازیت رو نگذارم و همش رو می بارم     برگشتیم و با هم نقاشی ک...
21 فروردين 1391

آلبوم عکسای 91

سلام عزیزم اول اینکه جیگرم در اومد هر چی نوشته بودم پاک شد و اعصابم حسابی  به هم ریخت عزیزم دیشب عمو مهدی و خانمش و نی نی ایکه منتظر اومدنش هستن و محمد آقا که برادر خانم عمویه و خانمه محمد آقا اودن پیشمون و کلی دیشب حال کردی با عمو و آخر شب هم که رفتن توی رختخواب همچنان به گردن عمو چسبیده بودی و ول نمی کردی و با کلی فیلم جدات کردم امروز هم گردنهء اسدلی رفتیم و هنوز برف زیادی اونجا بود و تلافی زمستون امسال رو با برف بازی در آوردیم عزیزم این روزا خیلی خیلی شیرین شدی و هر از چند گاهی شاخای سر من و بابایی با شیرین زبونی های شما بالا می یاد مثل چند شب پیش که ما چون مهمون داشتیم توی اتاق شما خ...
19 فروردين 1391

گنجشک

 گنجشک با خدا قهر بود....... روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد..... و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفت ه بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه ...
4 دی 1390

دغدغه های مامان

  سلام دلبندم عزیزکم، این روزا بزرگترین دغدغه ما و اما بیشتر بابایی جدا خوابیدن شماست تقریبا هر شب باید بابایی رو مجاب کنم که تازه رضا رو متقاعد کردم توی اتاق خودش بخوابه و اگر دوباره برگرده همه زحماتش به باد می ره .. البته خودمم بی مایل نیستم که شما برگردی ولی به هر ترتیب جلوی خودم رو میگیرم. شب کنارت می خوابم و اینقدر برات قصه می گم که دهنم کج می شه ولی مسئله مهم اینه که شب که بیدار می شی گریه های بدی میکنی و با صدای بلند می گی "مامانی". نمی دونم روند جدا شدنت اشتباه بود یا باید شب توی اتاقت چراغ خواب روشن کنم یا... فعلا که این چند شب با هزارتا دعا و ثنا خوابیدی تا ببیتیم چی می شه!!! عزیزم امیدوارم شبای بعد به...
29 آذر 1390