نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

داستان کوتاه شرف بیگ

1391/3/24 22:40
489 بازدید
اشتراک گذاری

تار را به خوبی می نواخت، استادش به او توجه زیادی داشت، شرف بیگ مرد ساده ای بود.

تارهای سه تار زیر دستانش چنان نرم می نمود که با هر ضربه ای که بر تار وارد می کرد آهنگ خوشی از آن بر میخواست. سیم های تار با دستانش مانوس بود و گاهی یکی می شدند، استادش اعتراف کرده بود که تا بحال چنان شاگردی پرورش نداده بود. وقتی تار می نواخت انگار تمام وجودش در تارهای سه تار رنگ می باخت، محو می شد، وجودش با تار یکی می شد و صدای درونش از سه تار بر می خواست، چنان می نواخت که هر شنونده ای را مجذوب می کرد، وقتی در چادر عشایریش می نشست مست و گرم مینواخت طبیعت،گله، گوسفند و هم چادر با تارش هم نوا می شدند.

شرف بیگ تمام مقام های نوازندگی را نزد استادش آموخته بود و دیگر چیزی باقی نمانده بود که بیاموزد.

شرف بیگ بخش مهمی از جوانی و نوجوانی خود را صرف آموختن موسیقی کرده بود و البته به حق که خوب آموخته بود

در تمام عشایر کرد و لر شیراز و بختیاری ها سر انگشت هنرمندانه اش مشهور بود.

شرف بیگ اسباب کوچ زمستانه را فراهم میکرد با اهل و عبال و عشیره اش قرار به کوچ داشتند، وسایل که جمع آوری شد شرف بیگ برای آخرین بار تارش را از لای گلیمی که عیالش بافته بود تا بار دیگر تماشایش کند و بنوازد در آورد که متوجه پاره شدن یکی از سیم های تارش شد، غم وجودش را گرفت با خود فکر کرد بعد از رسیدن به قشلاق خوانواده اش را به برادر بزرگش بسپارد و راهی شیراز شود تا بتواند سه تارش را تعمیر کند.

بعد از رسیدن به قشلاق تصمیم به رفتن گرفت، سفارشات خود را کرد و راهی شد.

بعد از گذشتن از کوه نزدیک شیراز شده بود، خسته بود کنار برکه آب نشست نان و ماست که در خورجینی که بر پشت داشت در آورد و مشغول خوردن شد نوای حرکت آب صدای پرندگاه که در حال کوچ بودند قلب شرف بیگ را می نواخت، انگشتانش هم با نوای طبیعت به حرکت در آمده بودند، با خود فکر می کرد که همیشه آرزو داشت هر نوایی را که می خواهد بتواند بنوازد، وقتی که تازه به اوج نوجوانی رسیده بود با خود عهد کرده بود که هر طور شده بتواند سه تار بنوازد همچنان که طبیعت و نوای آرامبخش آن به صدای تار او قبطه بخورند و نام شرف بیگ برای همیشه بعنوان بهترین نوازنده عشایر باقی بماند و تا نسلها از او واز سه تارش یاد کنند.

لقمه نان و ماست که در دهانش گذاشت چشمش به سه تارش که لای گلیم پنهان شده بود افتاد، آه از نهادش برخواست، بعد از خوردن غذا کمی استراحت کرد و راه را در پیش گرفت تا به شیراز رسید، هوا رو به سردی بود،تابستان در حال رنگ باختن بود و جای خود را به پاییز هزار نقش می داد.

کوچه باغ های بهار نارنج را طی کرد از عطر پاییز که در حال آمدن بود به وجد آمده بود، آرزو کرد که ایکاش زودتر تارش تعمیر شود تا بتواند با زیبایی درختان بهار نارنج و رنگ برنگ شدن درختان هم نوا شود.

به دکان که رسید در را باز کرد وارد دکان که شد استاد او را شناخت و به مهمانش که در دکان بود معرفی کرد و گفت این همان مردی است که آوازه سر پنجه سحر آمیزش همه جا رسیده. مرد مهمان قیافه ساده و ارام داشت گویی که از این دنیا و متعلقاتش فارغ است بیشتر به افراد درویش مسلک می نمود، نگاهی به شرف بیگ کرد و گفت: پس تو سلطان نواهای دشت و صحرایی، مرحبا؛

شرف بیگ آرام سه تارش را که به پشتش آویخته بود در آورد و در حالی که در وجودش غرق در شادی بود به حرف پیرمرد درویش فکر می کرد و به خود می بالید.

به مرد استاد رو کرد و سه تارش را نشان داد و گفت که می خواهد زودتر برگردد، استاد خندید و بعد از تعارف به شرف بیگ گفت که باید کمی صبر کند، شرف بیگ روبروی مرد درویش روی نیمکت کنار مغازه نشست، کم کم با مرد درویش گرم صحبت شد. مرد درویش از تلاش شرف بیگ پرسید و اینکه چگونه توانسته چنان بنوازد که شهرتش تمام دشت ها و صحرا ها را بپیماید. شرف بیگ از نوجوانی و جوانی ای که سخت در این راه صرف کرده بود و رنجهایی که کشیده تا به محضر بهترین استادان حاضر شود و این شود که الان بود گفته ها گفت... .

مرد درویش بعد از حرف های شرف بیگ از او پرسید این همه زحمت و سختی برای چه؟

شرف بیگ از حرف درویش مات و مبهوت ماند.

مرد درویش گفت اگر این همه روزها عمر گرانمایه ات را بجای آموختن موسیقی صرف آموختن علم کرده بودی به چیزی دست می یافتی که تا ابد آرامش می یافتی و دیگر هیچ احتیاجی به تمجید و تعریف دیگران نداشتی. شرف بیگ مات و آرام چشم به دهان درویش دوخته بود. وقتی که تارش آماده شد، استاد صدایش کرد اما او نفهمید گیج و منگ از دکان بیرون آمد، در گوشش نهیب درویش زمزمه می شد و مدام تکرار می شد.

پاهایش بی آنکه بفهمد او را به ایل برده بود وقتی چشم باز کرد و آرام شد در چند قدمی ایل بود، نگاهی به زمین و آسمان کرد نزدیک صبح بود و تمام راه را در تاریکی آمده بود بی آنکه متوجه شب و روز شود. پاهایش آنقدر آزرده بودند که توان از او ربوده بودند. در چند قدمی ایل نقش بر زمین شد و بی هوش بر زمین آرام گرفت. نزدیک اذان یکی از ایلیاتی ها برای سر زدن به احشام بیرون آمده بود که با بدن بی رمق و از حال رفته شرف بیگ روبرو شد. فریاد زد و بقیه را خبر کرد و همه آمدند و او را به داخل چادرش بردند.

زن بیچاره از نگرانی در تب و تاب بود، اما شرف بیگ چند روز دهان بسته بود و چیزی نمی گفت، مثل کسی که دزد به او زده باشد شده بود، خیره به یک نقطه.

هر کس هر چه می دانست کرد اما افاقه ای نکرد، بعد از گذشت مدت زمان مدیدی بالاخره حالش بهتر شد، لب به غذا زد و آرام آرام در گوش زنش نجوا کرد که باید رمه و حیوانات را بفروشد به شهر برویم،"به اصفهان می رویم"

زن نمی دانست شوهرش چه می گوید اما به هر حال مطیع شوهر بود. همه چیز را فروختن  و چیزهایی را که می شد استفاده کرد به اصفهان بردند.

در حجره ای که در یک خانه بزرگ بود مقیم شدند، بعد به دنبال کاری گشت و کاری یافت و بعد به دنبال کار مهم تری راهی شد.

چند سال بعد از اصفهان رفتند.

شرف بیگ با اهل و عیالش به نجف رفت، هر چند برای خانواده اش سخت بود اما چاره ای نبود.

بعد از چندین سال اگر کسی از اهل ایل او را می دید محال بود که او را بشناسد.

شرف بیگ بعد از مدتی به ایران بازگشت و در قم ساکن شدد حالا دیگر شرف بیگ، شرف بیگ سابق نبود او یکی از مدرسین حوزه علمیه قم بود.

نویسنده : مامانی رضا جون

اشتباه کردم خاله رضا جونی نوشته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان کورش
24 خرداد 91 19:55
سلام عزیزم چه قدر احساسی ای جانم


مرسی عزیزم
نایسل
24 خرداد 91 20:14
آخه خب نبود
خوش سیما
24 خرداد 91 20:24
52
خاله سارا
25 خرداد 91 8:54
سلام مامان رضاجونی دوست مونا جون هستم خیلی ممنون از این همه زحمتتون

سلام سارا خانم
ممنونم که تشریف آوردیم
چشم ما رو روشن کردید
روز تولد منا رو به شما تبریک می گم انشالله که سالیان سال دوسیتون برقرار باشه
باز هم از حضورتون ممنونم.

سمانه مامان پارسا جون
28 خرداد 91 0:03
سلام خانومی خوبی؟ رضا جونی خوبه ؟ خصوصی واست گذاشتم خانومی
مهديه
18 تیر 91 14:19
سلام.خدااااچه بچه خوشجل و با نمكيه..خدا براتون نگهش داره.به من هم سر بزن

سلام
مرسی عزیزم چشماتون قشنگ می بینه
حتما