نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

حال و احوال رضا جونی روزی که نمی خوابه

سلام گلم، این روزا غیر از شیطونی های تو خبری نیست. همین الان که برات می نویسم تو توی سالن هستی و داری بابایی رو اذیت می کنی،نمی دونم برای چی گریه می کنی که بابایی رو عاصی کردی و می گی " نمیشه، نمیشه ". اذان هم که دارن می گن و همین الانه هستش که تو بگی " اذون می گن ، بابایی اذون می گن ". نه مثل اینکه داری با خاموش کردن تلویزیون حال گیری می کنی . امروز از صبح نخوابیدی و حالت حسابی خراب و شیطونی هات شدید شده.   گفتن ندره که تو خیلی شر شدی ولی جالب اینجاست که وقتی امروز اومدم مهد تا بیارمت خونه دلم برات سوخت که مظلومانه  توی حیات مهد داشتی با پرستارت ساندویپ اون رو می خوری ، آخه اون ساعت(1:30) که تو میری مهد دیگ...
5 مرداد 1390

بابایی و رضا جونی

سلام وروجک بابایی ، بابایی حالش خوب نیست، اعصابش خورده،ولی از وقتی که مامانی با بابایی صحبت کرد حالش خوب شد برای همین همه با هم رفتیم بیرون دور زدیم، گشتیم، حسابی خوش گذشت، با همدیگه شیرموز بستنی خوردیم، بعد رفتیم پیتزا خوردیم. ...
3 مرداد 1390

مامانم تموم سال روز توست

سلام جیگر مامانی،امروز اولین جمعه خرداد سال ٩٠. دیشب خیلی سر زده دو مهمان خیلی عزیز داشتیم. سارا و آقا حامد اومدن اینجا، تو حسابی با آقا حامد رفیق شده بودی که حتی موقع خواب هم دست از سرشون ور نمی داشتی همش توی اتاقشون می رفتی و دنبال بازی کردن بودی وقتی هم که رفتند بدت نمی اومد باهاشون بری و حسابی پشت سرشون گریه کردی.   رضا جونی این روزا دل مامان برای مامانی و بابا حاجی خیلی تنگ شده مخصوصا اینکه نتونستیم برای دست بوسی روز مادر خدمتشون برسیم، از روزی که خدا تو رو به ما داد و مخصوصا از وقتی که داری مرد می شی (که نمی دونم چند وقت دیگه طول می کشه) مامانی رو بیشتر درک میکنم و دل تنگشون می شم، موهبت وجود مادر کنار آدم چ...
9 خرداد 1390

ی گوشه از کارای پسر بلای من

سلام شازده کوچولوی من: بالاخره روز مادر رسید،   هوراا  امروز بهت یاد دادم بگی عیدت مبارک تو هم دست و پا شکسته از صبح چند باری بهم گفتی که "عید مبارک ". الان هم نشستی اینجا و داری مثلا غذا می خوری البته معلوم نیست آخرش سر ناهارت چی بیاری. امروز هم می خوام از بقیه شیرین کاری های مرد کوچکم بگم: وقتی می گیم که بریم بخوایم، عزیزم تو خیلی سریع می ری تلویزیون رو خاموش می کنی. وقتی هم که می ریم توی رختخواب می گی "پتو بندازم،، پتو بندازم؟ " ، کاری هم نداری ما می گیم آره یا نه تو کار خودت رو می کنی. بعد هم بهمون می گی "شب بخیر" و شروع می کنی به " خام پیش" (این رو از ...
9 خرداد 1390

آش نذری پسر کوچولوی من

سلام مرد کوچولوی من؛ دیروز چهار شنبه بود و آش نذری تو رو دادیم. جدا از من که دیروز خیلی بهم خوش گذشت تو کولاک کردی، هم توی ذوق زدن هم توی ریخت و پاش خونه و اتاق خودت. دیروز خاله زهره برای کمک از همه زودتر اومد اینجا و حسابی من رو خجالت دادزده کرد، که انشااله بتونم ی روزی زحمت هاش رو جبران کنم از همه مهمتر اینکه محمد رو پیش بابایی ش گذاشته بود و خاله تونست کار من رو حسابی جلو بندازه. خلاصه به من وتو که خیلی خوش گذشت، همسایه های هر شش واحد زحمت اومدن رو کشیده بودن و من رو تا تمام شدن تموم ظرف ها کمک کردن، مخصوصا اینکه یکی از مهمان ها که متوجه نشدم کی بود من رو ذوق زده کرد چون آخر شب که اومدم توی اتاق تو رو که بد ج...
5 خرداد 1390

شیرین زبونی های عسل ما

سلام گلم؛ باز دوباره تو توی خواب ناز سر صبحی ومن هم از پیاده روی اومدم و فرصتی پیدا کردم که از شیرین زبونی های تنها شیرینی زندگیم بنویسم . عزیزم این روزا لحظه ای نیست که تو شیرین کاری نکنی و مامانی یا بابایی تو رو توی بغلشون نگیرن و غرق بوسه ات نکنن. مثل دیروز که روی زمین دراز کشیدی و گفتی "ماساز" ومن شروع کردم به ماساژ دادنت، تو هم تند تند با همون زبون شیرینت میگفتی "آخیش، آخیش". یا دیشب که باهات قهر کرده بودم چون آخر شبی دست گل به آب دادی و من باهات حرف نمی زدم تو هم مثل همیشه اومدی کنارم وانقدر با صدای گریون گفتی "مامانی ی ی ی، مامانی ی ی ی ی" که باز هم دلم برات سوخت ویادم رفت که چیکار کردی و گفتی "بغلم هن" ب...
1 خرداد 1390

بازی گوشی های در دونهء ما

سلام عزیز دلم،  الان که برای تو می نویسم، خواب هستی البته خوابیدنت با زحمت زیادی بود و درد ناک، چون دمپایی بزرگتر از پاهای کوچولوت پوشیده بودی و برای همین افتادی و سرت به صندلی خورد و پیشانیت سیاه شد. از این حرفا گذشته، یکی دو روز پیش رفتیم پارک دانشجو، تو حسابی بازی کردی، نمی دونی وقتی می ری پارک و به قول خودت "سرسره " چقدر ذوق می زنی انقدر خوشحالی که سر و صدات توجه همه رو به خودش جلب می کنه. این هم یکی از اون وقتهاست که من و بابا یی حسابی با دور دونمون کیف می کنیم، اون روز اولین ♣ ♣ بستنی قیفی ♣ ♣ زندگیت رو هم نوش جون کردی، هر چند که قبلش هم بستنی خورده بودی اما ...
1 خرداد 1390

دوست دارم

باورت میشه وقتی کنارم نیستی دلم برات خیلی تنگ میشه، الان توی اتاق خودت رفتی وداری با وسابلت بازی می کنی اما دل من حسابی هوای تو رو داره   "عزیزم قد تموم دنیا دوستت دارم" عزیزم این روزا دیگه کم کم داری مرد می شی، اما مرد شدنت خیلی دردسر داشته برای ما نمونه ش همین الان که توی اتاقت بودی کار دستمون دادی و حسابی همه جا رو گل کاری کردی، تقریبا سه هفته ای میگذره اما تو هیچ پیشرفتی نداشتی و این خیلی ناراحت کننده است که هر روز باید دنبال خرابکاریهای تو باشیم. امیدوارم زود تر   "بزرگ شدنت رو جشن بگیریم " ...
30 ارديبهشت 1390