نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

پسر خوشگلم تولدت توی راهه

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:میگویند فردا مرا به زمین میفرستید من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه  میتونم برای زندگی به آنجا برم ؟خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را بری تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه. اینجا در بهشت "من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینهابرای شادی من کافیست.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواندو هر روز برایت لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کردو شاد خواهی شد.کودک ادامه داد:من چطور می تونم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت...
29 دی 1390

برای جگر گوشم

نفس مامانی، همه کس من، زندگی من، رضای کوچولوی من سلاممممممم امروز بالاخره صدای تو رو توی وبلاگت آوردم کاری که توی ذهنم بود و بالاخره انجام شد   ...
24 دی 1390

آلبوم عکس رضای مامان

بهت قول داده بودم عکسای آرایشگاهت رو بگذارم که الان فرصتش پیش اومده،چند تاش هم توی ادامه مطلب می گذارم   و باز هم شرارت های خوشگل مامان روی نرده بوم: این هم آخر و عاقبت شلوغ کاری شما با اسباب بازی هات که در کمدت رو بستم اما چون خودت هم بهم کمک کردی هنوز بعد از گذشت یک هفته نگفتی که در کمدم رو باز کن ولی یک خوبی که داره از شر اسباب بازی هات راحت شدم     ...
23 دی 1390

قصهء دلبری رضا جونی

  عسل خوشگل مامان سلام عزیزترینم الان دیگه داره کم کمک چهارمین روز دی تموم میشه و من دارم از خواب بودن تو استفاده می کنم عزیزم امشب می خوام از روزای شیرینی برات تعریف کنم که داشتم مامان می شدم. می نویسم برات که بدونی از همون اول چقدر وروجک بودی و چطوری تونستی شیش تا دکتر  رو دست بندازی و من و بابایی ومامانی و درست و حسابی الاف خودت کنی رضا جونم                                 قصه مامان و بابا شدن ما از اونجا شروع می شه که شما خ...
23 دی 1390

برای جگر گوشم

سلام طلای مامان امروز توی حال خودم بودم و داشتم به گذشتهء سه نفرمون فکر می کردم روزای شیرینی که تو برای اولین بار کاری رو انجام می دادی مثلا روزی که برای بار اول غلط زدی یادمه که فرداش عروسی دایی میثم بود و وقتی داشتم پوشکت رو عوض می کردم برای اینکه از دستم فرار کنی خیلی سریع غلط زدی و قند توی دل من آب کردی یا روزی که برای اولین بار خودت رو از مبل کشیدی بالا انقدر ذوق زدم که چند بار از مبل آوردمت پایین و دوباره رفتی بالا و تند و سریع و با کلی زحمت خودت رو بالا می بردی یادم اومد از روزی که با هم رفتیم پارک و شما تازه راه رفتن یاد گرفته بودی و من برای خودم و بابایی چای ریختم و بین خودمون روی صندلی گذاشتم و شما هم که عاشق چای هستی ت...
22 دی 1390

مامانی اومده پیش ما

سلام عزیزه دلبندم مامانی دشب با سوغاتی ها اومد پیشمون. پای من شدید درد می کنه و مامانی به دادمون رسید چون دیگه داشتیم به قول بابایی سوءتغذیه می گرفتیم و با اومدنن مامانی جون تازه ای به خونه تزریق شد. امروز از صبح تو دست از سر مامانی بر نداشتی و تا حالا که ده دقیقه به ساعته هفته حسابی با مامان بازی و ماشین بازی کردی. الان هم من وقت گیر آوردم و تمام وبلاگت رو توی سیستم کپی کردم کاری که مدتیه می خواستم انجام بدم و نمی تونستم. شیرینترینم الان داری می گی: " این رو می گذاری اینجا و اینشو باز کن برو توی دنده ... اینجوری برو توی دنده " داری غر می زنی که مامانی با ماشینت بره توی دنده دیشب با بابایی رفتی و سری صفا دادی حالا ب...
21 دی 1390