نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

آخر و عاقبت پای مامان

سلام پسر نازم بالاخره رفتیم دکتر و معلوم شد تاندوم های پام پاره شده و پام در رفته و در نتیجه دکتر صباغیان پام رو گچ گرفت   الهی بگردمت انقدر مهربونی که پام رو بوس می کنی و" می گی مامانی بوست کردم و خوب شدی دیده برو بده درش بیارن" امروز بهم می گی " مامان جونم دوست دارم یک عالمه" از دیشب همه زنگ زدن و احوالم رو جویا شدن الان مامانی برامون کوفته تبریزی درست کرده و شما هم نشستی حسابی با استها و با به به می خوری و می گی "مامانی نمی خواد سیره" " چه خوشمزیه"   ...
18 دی 1390

رضا جونی توی پارک

خوشگل مامانی سلام عزیزم عزیزم یک روز دیگه هم داره تموم می شه و شما هم مثل فرشته ها خوابت برده . امروز یک کمی از روزای دیگه خسته تری چون هم صبح زودتر بلند شدی و هم اینکه به اصرارت رفتیم فضای سبز نزدیک خونه و (به قول خودت) یک کوچولو بازی کردی. الان هم خسته خوابیدی ، خوابای خوش ببینی عزیزم این هم عکسای چند روز قبلت که زحمت می کشیدی و به مامانی و بابایی کمک می کردی و مثل برق از پله های نرده بوم بالا می رفتی   عزیزم یک دنیا دوست دارم  و   ...
18 دی 1390

تولد مامان

سلام آقا کوچولو امروز تولد مامانه و تو یرام کم نگذاشتی و هر وقت یادت اومده گفتی"عزیز من تولدت مبارک"   دیشب که مثلا شب تولدم بود کادوی بزرگی گرفتم که هنوزم درگیرشم: از روی جوب افتادم و شانسم گرفت به پشت برنگشتم و فقط پام پیچ خورد و حسابی درد می کرد که دیشب خیلی بد خوابم برد. الهی  بگردمت که خیلی بهم کمک کردی و هر کاری رو ازت خواستم انجام دادی و کلی هم بوسم کردی و هر بار که بوس می کنی می گی: دیده درد نمی کنه، خوب شدی" از وقتی پام درد می کنه بیشتر دلم برای مامانی تنگ شده مخصوصا اینکه مامانی و بابا حاجی از مسافرت برگشتن و ما از سوغاتی ها جا موندیم امروز بهم می گفتی که :" میخوام یک کادوی بزرگ بزرگ بزرگ برات بگ...
13 دی 1390

زلزلهء بجنورد (روز ملی ایمن در برابر زلزله)

سلام قند عسل مامان عزیزم امروز (روز ملی زلزله) اولین زلزله عمرت رو با تمام وجودت درک کردی من ساعت 5 و 5 دقیقه از خواب بیدار شدم تا یک کوچولو سحری بخورم و روزه بگیرم (آخه بخاطر گل پسری 2 سال روزه خوری کردم) ساعت 20 دقیقه از پنج نگذشته بود که من منتظر اذان بودم که یک هو یک صدا مهیبی به گوشم رسید که راستش رو بگم ترسید و از توی اتاق خودم رو توی سالن رسوندم وهمون تور توی حال خودم بودم که بابایی از اتاق اومد بیرون و گفت: زلزله شد نه؟ منم که خود زلزله رو نفهمیده بودم و فقط صداش رو شنیدم گفتم : به نظر ولی یک صدای بدی اومد. من که از ترس صدا هنوز قلبم تالاپ تلوپ می کرد با این حرف بابایی که بوی نیستی میداد دیگه بدتر شدم. نماز که خ...
8 دی 1390

عید قربان و تولد بابایی

سلام خوشگل مامانی عیدت مبارک دوشنبه گذشته عید قربان بود البته که برای من عید فطر بود چون نه تا از روزه هایی رو که بخاطر تو خورده بودم رو گرفتم اگر خدا قسمت کنه امسال همهء 40 تا روزه رو بگیرم فکرم از روزه های قضام راحت می شه. عزیزم این چند روز که مشهد بودیم یک عالمه اتفاقهای خوبی افتاد . شب چهارشنبه تولد الهه جون بود که شما و سارا حسابی با هم بازی کردید و شلوغ کاری کردید. پنج شنبه هم که خونه بابا رضا بودیم، دایی اومد و رفتیم واسه تولد بابا جونی یک پیراهن گرفتیم چون جمعه تولدش بود و اون موقع بهترین وقت چون بابایی رفته بود بیرون  و معلوم نبود کی می یاد. عصر اون روز هم رفتیم عیادت زندایی  و تو با نازنین...
5 دی 1390

گنجشک

 گنجشک با خدا قهر بود....... روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد..... و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفت ه بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه ...
4 دی 1390

ی یلدای دیگه هم تموم شد

شیطون طلای مامان سلام عزیزم ی شب یلدای دیگه هم گذشت. امسال شب یلدا رو رفتیم مشهد از سال 86 تا حالا هر سال شب یلدامون رو سه نفری با شما می گذروندیم. یک سال تو رو باردار بودم و دو سال بعد رو توی بغلمون بودی. این هم عکسای موقع رفتن توی مسجد قوچان: امسال بجای یک شب، دو تا شب چله داشتیم هم خونه بابا حاجی هم خونه بابا رضا که هر دو شب به هر سه مون خیلی خوش گذشت. هر سال خونه بابا حاجی خاله ها می اومدن اما امسال فقط خاله عفت و دایی بود که تو حسابی با مهدی و مهسا و سارا و الهه بازی کردی. این هم عکساش:   سور و ساطمون کرسی هم داشت که یادم شد ازش عکس بگیرم فرداش هم که شب بعد چله بود...
3 دی 1390

خاطرات درهم ورهم

سلام عسلی، پرنس خوشگل مامانی، الهی مامان فدای اون نفسات بشه. عسلی همچین خوشگل و بدون سر و صدا پای سیستم توی بغلم خوابت برد که دلم می خواست فشارت بدم و درسته بخورمت. الهی قربونت بشم که از وقتی اومدی حسابی خودت رو توی دل من وبابایی جا کردی انقدر که نفسمون به نفس تو بنده و دلمون به شیرین زیونی هات خوش پسر کوچولوی من یک کم از شیرین زبونی ها برات بگم تا بزرگ که شدی ببینی پسر من شیرین زبون تره یا پسر خودت؟!!! جیگر جیگری میخوام از حرفای رکیکت وقتی عصبانی می شی بگم که اخم می کنی و می گی:" نمی خوام ، پر رو، اذیتم می کنی، دیگه باهات دوست نمی شم، دیگه دوسم نباش، اه" وقتی هم که آشتی می خوای بکنی می گی:" دیده اذیت نمی کنم،باهام دوس ب...
30 آذر 1390