نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

نمایشگاه صنایع دستی بجنورد

سلام عزیزم چند روزه پیش توی بش قارادش بجنورد نمایشگاه صنایع دستی زده بودن عکساش رو برات میگذارم ولی چون با دوربین نیست و با گوشی گرفتم زیاد جالب نشده این هم از هنرمندی که خودش هم جزو آثار باستانی به حساب می یومد بعد از نمایشگاه هم رفتیم خوده بش قارداش و برای مسافرا و خوده بجنوردی ها از طرف شهردای برنامه گذاشته بودن و آهنگ های شاد محلی بجنورد رو اجرا می کردن توی این مراسم کجری که داشت بازار گرمی می کرد تا گفت بجنوردی ها شروع کنید به دست زدن تا بقیه مسافرا بدونن بجنورد چه شهر شادیه شماه هم که خودت رو همیشه بجنوردی می...
19 شهريور 1392

سالگرد ازدواج

  سلام عسلی دیروز سالگرد ازدواج من و بابایی بود     هورااااااااااا       و چقدر هم از همه سالا متفاوت تر برگزار شد پنج شنبه که می خواستیم بریم مشهد،برای بابایی مهمون اومد و بابایی هم که دید من دمق شدم (شما هم دایم داشتی می گفتی توی آمپاس گیر کردم اون هم آمپاس نه آمپــــــــــــــــــــــاس) و یک عالمه کیک درست کردم که روی دستم می مونه و از طرفی من برای افطاری خونهء مامان مهمون دعوت کرده بودم و مامانی توی مشهد کلی تدارک برای مهمونی من دیده بود و نمی شد که مهمون باشه و میزبانش نباشه،بابایی ترجیح داد ما رو بفرسته مشهد و خ...
5 مرداد 1392

حس خوب

سلام گلم سلام عسلم خوبی مامانم منم خوبم می دونی چرا؟ امروز که داشتم می خوابوندمت و سرت رو اروم گذاشته بودی روی دستم به این فکر می کردم که داشتنت چقدر حس خوبی به من داده آره قشنگم حس خوب که با بودن شما و داشتن شما توی وجود من و بابا روشن شده اینکه می یای و آروم کنارمون می خوابی و همهء داشته هات منو و بابایی هستیم اینکه دستت رو میندازی دور گردنم و وقتی که پات رو هم می ندازی روی پام و با تمام وجودت منو بابایی و توی بغل کوچولوت می گیری و انگار همه دنیات رو دادن توی دستای خوشگلت این آرامشی که وجودت به ما میده حس خوب داشتنت وقتی که نیمه های شب از اتاقت می یای توی...
5 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عسلم خوبی عزیزم امسال پنجمین ماه رمضونیه که شما رو داریم و افطار رو با شماییم و سحر ها هم من و بابایی دائما در حال مراعات کردن شما که از خواب ناز بلند نشی و بد خواب نشی امسال از اولش تصمیم گرفتم شما با واژه روزه آشنا نشی، میدونی چرا؟؟ آخه پارسال که فهمیده بودی روزه چیه و توش نباید چیزی بخورن شما هم روزه می گرفتی و هر کاریت می کردم غذا نمی خوردی و می گفتی منم روزه ام با شما افطار می کنم حالا امسال هر وقت چیزی داری می خوری و طبق معمول به منم تعارف می کنی مجبورم هر دفعه با یک برنامه ای ازت عذر خواهی کنم و تشکر بگم که نگهدار بعدا می خورم یا اگه چیزی می خریم و می گم بگذار شب بخوریم می گی خوب چرا الانه نمی خوریم ...
1 مرداد 1392

کاشان 92

رامسر این هم یک کوچولو از شیطنت های شما سه تا وروجک که از در رو دیوار بالا می رفتین   نمک آبرود نمک آبرود این هم توی تله کابین که من فک می کردم شما اون بالا بترسی اما ترس چی بود دوربین رو از من گرفته بودی و از من و بابایی تند تند عکس می گرفتی بالا هم که چون مه بود و حسابی بارون گرفته بود خیلی خوش گذشت نمک آبرود گل درخت زیبای ازگیل مسیر تهران - چالوس اما کاشان که ازت هیچی عکس نگرفتم دلیلش هم این بود که بابایی رفت کرمان ماموریت و هیچ جا نرفتیم و از اونجا که کاشان عروسی دختر عموی بابایی با پسر عمه بابا بود یخچال عروس همه وقتم رو گرفت و نتی...
16 تير 1392

کاشان 92

سلام پسرم خوبی؟ خوش گذشت؟ سفر کاشان رو می گم اگه از من می پرسی که می گم، بلللله حسابی هم بهت خوش گذشت بابا که همین الان داره ازت می پرسه مسافرت خوش گذشت؟ می گی:آره بابا می پرسه کجاش خوش گذشت. می گی هم شمال هم دریا هم کاشون بابا می پرسه اگه بخوایم دوباره بریم کجا بریم می گی: بریم دریا، همون جایی که من ماهی می خواستم (بندر انزلی) دو هفته پر پیمون با دو تا وروجک مثله خودت خوش که چه عرض کنم...... بله عزیزم از سی خرداد تا 12 تیر با مامانی و بابایی ودو تا عمه ها  رفتیم شمال و از اونجا کاشان. این هم چکیده عکسای این سفر که به مرور برات می گذارم   الهی...
12 تير 1392

شیرینیهای شیرین ترین پسر دنیا

سلام پسرم خوبی مامانی وای که چقدر دلم برای نوشتن توی وبت تنگ شده بود توی این مدت تولد دو سالگی وبت گذشت ولی من نتونستم برات مطلب بگذارم ولی همین الان بهت تبریک می گم عزیزم عزیزم هر روز داری بزرگ می شی و با شیرین زبونی هات کلی کیف میکنم امروز اومدم از این شیرینی ها برات بگم البته چند تایی که حضور دهن دارم رو برات می نویسم تا بینی پسر من شیرین تره یا پسر خودت دو هفته پیش من سرماخوردگی بدی شدم و مجبور شدم تا آمپول بزنم، شما هم برای اینکه من تنها نباشم منو همراهی کردی توی اتاق تزریقات، اول که رفتیم گفتی: مامانی یادته قبلا ها اومدیم اینجا شما روی این تخت آمپول زدی بابایی هم اینجا خوابیده بود منم روی این تخت؟...
28 خرداد 1392