نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

------

سلام عزیزم این روزا کمتر به وبت سر می زنم و الان هم زیاد نمیتونم برات بنویسم فقط اومدم از اتفاقای دیروز و دیشب برات بگم دیروز من حالم خیلی بد شد و سرماخوردگی شما روی من بد جوری عمل کرده بود و شما هم که ازم پرستاری می کردی و می گفتی بیا روی پام بخواب و ناز و نوازشم می کردی و برام ظرفا رو شستی و اتاقت هم مرتب کرد(عکساش رو بعدا برات می گذارم) شب که شد دستگاه بخور اتاقت رو بردیم توی اتاق دیگه و خودمون هم اومدیم اونجا تا هر سه با هم در جوار دستگاه بخوابیم هنوز من خوابم نبرده بود که قلبم شروع به تپش شدید کرد اولش 110 تا در دقیقه ولی بعد بالاتر رفت و دیگه حسابی نگران شدم شب بدی بود و از یک طرف تپش قلب و از طرف دیگه لرز و بی حسی داشتم...
14 بهمن 1391

اندر حکایت های روزهایی که گذشت

  سلام رضا جونم خوبی گلم؟ الان که دارم برات می نویسم شما داری تلویزیون نگاه می کنی و سرما هم خوردی و هر از گاهی سرفه می کنی دلیلشم اینه که وقتی بعد از 8 روز که مشهد بودیم و  بر گشتیم خونه، پکیچ روشن نشد و خونه با دمای 8 درجه رو نتونستیم گرم کنیم با اینکه بخاری با حرارت بالا روشن بود اما حتی نتونست دمای حال رو به 16 درجه برسونه و از شانس بد ما هم روزه تعطیلی این مشکل پیش اومد و چون 5 شنبه شب بود که برگشته بودیم و فرداش هم که جمعه بود همه تعمیرکارهایی که شمارشون رو داشتیم گوشی هاشون رو خاموش کردن و تا روزه شنبه همچنان با سرما دست و پنجه نرم کردیم و اخرش هم این شد که من و شما سرماخوردیم اما توی اون یک...
2 بهمن 1391

شیرینی های شیرین ترین پسر دنیا

سلام شیرینم سلام عسلم  امروز اومدم برات از اتفاقای این روزا بگم با خودم گفتم تا عکساش رو برات اپلود نکردم چیزی ننویسم و توی همین فکرا بودم که کامنتی برام اومد و یاد شیرین زبونی دیروزت افتادم دیروز توی بغلم بودی که چشمام رو گرفتی و گفتی: مامان جون یک ارزو بکن منم با چشم بسته ارزو کردم و شما چشمام رو باز کردی گفتی: چی آرزو کردی مامانی گفتم: ارزو کردم شما یک فرد موفق باشی بعد گفتم: حالا من چشمای شما رو می گیرم شما یک ارزو بکن بعد که چشمات رو باز کردی گفتم: چی آرزو کردی مامان گفتی: آرزو کردم خدا به شما یک نی نی کوچولو بده سرم صوت کشید از بس حرف شما شاخ دار بود کلی خندیدم و تلفن کردم به بابای...
20 دی 1391

تولد مامانی

سلام رضا جونم امروز تولده مامانیه یک روزه نحس (١٣) توی افسرده ترین ماه سال (دی) ولی امروز به برکت من و تولده من حتما یک کمی از نحسیش در اومده !! نه؟؟؟ ولی من امروز خیلی ناراحتم چرا؟ ؟ ؟ ؟ خوب همیشه بابایی اولین نفری بود که بهم تبریک می گفت ولی انگار نه انگار حتی الانم برای صبحانه پیشمون بود ولی خبری از تبریک نبود که نبود همیشه تا این موقع خاله جونی و مامانی و بابایی بهم زنگ می زدن کلی پیامک داشتم ولی از صبح هیچ خبری نیست که نیست تلفن هم بازی در اورده و چند روز هست که وقتی زنگ می خوره صداش بلند نمی شه و مجبورم هر از گاهی صفحه اش رو نیگاه کنم و می بینم هیچ خبری نیست که نیست دیشب یکی از همکارای خ...
16 دی 1391

دردهای کوروش توی ساله جدید

سلام پسرم سلام گلم اومدم برای ساله جدید میلادی برات مطلب بگذارم که مامان کوروش اومد توی چت الان توی وب کوروش بودم و خبرای بدی توش بود نمی دونم باید چی بنویسم خوندن حال و اوضاع کوروش خیلی ناراحتم کرد چقدر بده از دستت هیچ کاری بر نیاد از همه دوست جونای نی نی وبلاگی خواهش می کنم برای کوروش خیلی دعا کنن اگه هم می خواین بدونین چرا برید  اینجا   کوروش جونم امیدوارم هر چی زودتر خندهای قشنگت بدونه هیچ ناراحتی ای به بابا و مامان مهربونت عرضه بشه خدایا نعمت سلامتی رو از هیچ خانواده ای دریغ نکن   ...
12 دی 1391

یک روز با یک عالمه برف

سلامممممممممممممممم عزیزم خوشگله مامان چطوره به روایت تاریخ نگار وبت که روز به روز داره شمارش معکوس تولدت رو می زنه 1 ماه و سه هفته و چهار روز تا چهار سالگی پسر خوشگله مامان مونده این روزا هوا سرد و مشهد هم منتفی امروز به جای مشهد، رفتیم ارتفاعات اسفراین که برف بازی کنیم کلی خوش گذشت هوا افتابی بود و برف هم اندازه ای که برف بازی کنیم اومده بود هنوز توی قسمتایی از جاده که نزدیک گردنهء اسدلی بود بخاطر بادی که از روی برف می یومد و برفا رو توی جاده می ریخت حرکت ماشینا سخت بود و تمام مدت صحنه های سر خردن و دور زدن ماشین توی زمستون پارسال برام تداعی میشد بابایی هم که دید اینجوریه دور زدیم و قبل از اینکه جاده به طرف گرد...
9 دی 1391