نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

شب یلدا

سلام عزیزم خوبی گلم این یکی دو روزه مشهد بودیم شب یلدای ساله 91 امسال هم شب یلدا خدا خواست و رفتیم مشهد توی این سالایی که بجنوردیم فقط سه ساله که تونستیم بریم مشهد و هر سال هم که مشهدیم دو بار، دو بار یلدا برگزار میشه اول که رسیدیم مشهد رفتیم خونه باباحاجی چون براشون خرید کرده بودیم و باید می بردیم اونجا توی باغچه یک کمی برف مونده بود که شما و بابا، با هم برف بازی کردین و من هم که داشتم عکس می گرفتم و دستم به برف نمی رسید بیشتر از شما دو تا برفی شدم بعد هم رفتیم خونه بابا رضا و اونجا هم که همه عمه و عموها بودن و شما با نوها کلی خوش بهتون گذشت وقتی اونجا رسیدیم همه تازه خوابیده بودن و با داد و بیداد و...
6 دی 1391

قدرت اعداد

وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود. یعنی سنش ۳۰ برابر من بود وقتی من ۲ ساله شدم، پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من   وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من   وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من   وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من   وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من   وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ٢ برابر من       .       .       .           می ترسم اگه ادامه بدم از...
27 آذر 1391

بعد از این همه مدت 2

سلام گلم  این روزا که می گذره به تولدت هم نزدیک تر می شیم و من خودم رو دارم برای تولد دو ماه دیگه شما اماده می کنم توی مشهد خیلی ازم برای تولد پرسیدن و با اینکه امسال اصلا حوصله نداشتم ولی شما انقده ذوق داری که نمی تونم بهت بگم "نه" حالا ببینم تا خدا چی می خواد امروز اولین برف بجنورد بارید و شما تا از خواب بیدار شدی و بیرون رو دیدی با جیغ و هورا از خواب بیدارم کردی و گفتی مامان بدو بدو بیا بریم برف بازی حالا منو بگو گفتم الان دو متر برف باریده، حتی برف توی خیابون هم نبود و اب شده بود فقط یک کوچولو روی درختا و شمشادای جلوی خونه برف دیده می شد ولی شما مغز منو شستی که باید بریم بیرون.... ولی من همیشه یک ترمز بر...
27 آذر 1391

بعد این همه مدت...

سلام سلام سلام سلام سلام مامانی دلم برای نوشتن ازت یک عالمه تنگ شده بود یک دو ماهی هست که نیومدم و برات پست جدید نگذاشتم توی این مدت یک عالمه عکس ازت گرفتم و یک عالمه اتفاق افتاده تولد بابایی که از همه مهمتر بود هر چند اون محسن هستش که روش نوشتم چیزه دیگه نخونی مامانی دلیلش هم این بود که حروفی رو که می خواستم توی بستش نبود این هم روزی که رفته بودیم برای دعای عرفه امامزاده که شما هم دلی از خاک بازی در اوردی و بقیه بچه های هم سنت که دور و ور ما بودن و می دیدن که چه جوری شما داری با خاکا کیف می کنی دهنشون اب افتاده بود و ماماناشون هم از من حسابی کفری شده بودن و حتما توی دلشون م...
25 آذر 1391

تحریمها فرصتی بود که هنـــــــــر استفاده از آن را نداشتیم

بله؛ تحریمها فرصتی بود که هنـــــــــر استفاده از آن را نداشتیم قاسم خوش سیما   زمانی یکصدو شصت و پنجمین مقاله ی اجتماعی خود را برای روزنامه های کشور می نویسم که چنگالهای سیاه و سنگین بی تدبیری اقتصادی، بیشتر از پیش بر صورت اقشار آسیب پذیر جامعه چنگ می اندازد وناخنهای این پدیده ی شوم روز به روز صورتهای نجیب بسیاری از مردم را خطی جدید می اندازد و البته مدتهاست کسی به کسی نیست که نیست. کهن دیارم ایران از دیر باز _شاید در دوقرن اخیر_ گرفتار تحریم بوده است و برای مردم فرقی ندارد این تحریم به امضای باراک اوباما باشد یا تحریمی داخلی حاصل از بی تدبیری آقا محمد خان قاجار و در هر صورت تحریم، تحریم...
8 آبان 1391

بابایی جلوتر از رضا جونم

سلام عزیزم امروز بابایی برای دیدار رهبری دعوت داشت و ساعت 9 صبح برای دیار رفت مصلا ما هم از وقتی فهمیدیم شروع کردیم به اینکه شما رو هم ببرن اما نشد که نشد امروز هم با هم جلوی تلویزیون نشستیم تا بابایی رو ببینیم بابایی زیاد وقت نکرد از دیدار صحبت کنه فقط گفت که:گوشی و ریموت ماشین و خونه رو به بازرسی داده و اینکه رهبری هم توصیه برای خدمت بیشتر کردن حالا اگر خبری بود می یام و می گم ...
30 مهر 1391

رضا جونم و ورزش

سلام عسلم یک دو روز هست که می بینم با تلویزیون ورزش می کنی و بگردم که وقتی هم ورزش می کنی می گی گلوم می سوزه مامانی و بعد از اینکه آب می خوری می ری قطره آب نمک بینی رو بر میداری و خودت می ریزی توی بینی ت و دوباره می ری سراغه ورزشت هنوز عصب و عضله ت با هم هماهنگ نیست ولی بازم خیلی بیست ورزش می کنی دوست دارم ورزشکار مامانی ...
22 مهر 1391

باز هم اتفاق بد

سلام عزیزم دیروزجمعه بود و ما نرفتیم مشهد عصر که شد بابایی گفت باید برم گاز بزنم شما هم می یان من هم گفتم که نه ولی شما کلی اصرار کردی که بری ولی چون ظهر نخوابیده بودی من نمی خواستم بری خلاصه جلوتر از بابایی رفتی توی پیلوت و بابایی گفت اگه می خوای نیاد بیا بگیرش من هم اومدم در سکوریت پیلوت رو قفل کردم که نتونی بری توی حیاط و با بابایی بری اومدم بالا توی خونه و برای کاری رفتم روی تراس که دیدم شما توی حیاطی از بابایی پرسیدم چه جوری شد در که قفل بود از کدوم در اومد بابایی هم اشاره کرد که از همون در که من قفل کرده بودم رفته بودی بیرون خلاصه بابایی که از قبلش هم دوست داشت ببردت با خودش بردت دو ساعتی طول ک...
22 مهر 1391